خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

حسرت

 

آسمان آبی ست، و گاهی هم خاکستری

اما نه، آسمان سرخ است از بی یاوری

قرمز نیست اما چهره ی بی باوری

می درخشد زخمی در آفتاب طلایی

و شاید حتی در شب های مهتابی

و من باور کرده بودم انسان را

و دوستی زیر رگبار باران را

تو بودی که خواندی آن ترانه را؟

وای که فراموش کرده ام آن همه دروغ را

نگو که نمی شنوی امروز صدایم را

پرسیدم از خود آن عهدِ دیرین را

عهدی که می خواهد بشکند این قافیه را

مگر ما عهد نکرده بودیم انسان بودن را

حالا غرقه ام زیر آوار نوشته ها

و تو خفته ای روی خاکستر سوخته ها

دلگیر ام از فریاد نا خوانده ها

می خواهم آتش زنم بر خرمن کاغذ ها

تا نخندی بر اشتیاق فرداها

می خواهم به خانه خوانم سکوت را

تا نشنود جز دوست صدای ام را 

 

به خاطر هوشنگ گلشیری که برای شناختن اش باید گوش هایی برای شنیدن سکوت داشت

نظرات 3 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:45 ب.ظ

انگار داشت در جواب چیزی می گفت گوش ندادم خوشه خوشه های شعله ها کوتاه و بلند جمع شده بودند ..هیچ کدام حرفی نزدیم که به آتش نگاه می کردیم به زبانه ی بلند و رنگ در رنگ و شاید به سینه ی آتش که سرخ بود و گرم و دیگر حتی یک لکه ی سیاه هم در کانونش نبود






نسترن عزیزم
حضور دوباره و شعله ور ات جان ام را شوقی تازه می بخشد. کامنت ات مرا به یاد قطعه ای از بف کور انداخت که خیلی دوست اش دارم. به افتخار حضور ات آن را رونویسی می کنم:
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید- اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬ بلکه فقط یک پرتوی گذرنده٬ یک ستاره ی پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای خودم را دیدم و بعظمت و شکوخ آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود ناپدید شد- نه٬ نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
با ادب احترام و محبت بی کران

محمد چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:55 ب.ظ

این نوشته برای نیلوفر مدیر بلگ ترنم باران به خاطر پست نمی دانم است. همان طور که پیداست این نوشته قسمت دوم از پستی ست که در گذشته در جایی دیگر کذاشته ام. اما بدون آن هم خواندن اش خالی از لطف نیست.

در پستِ «بند بازی بر طنابِ تاریخ» در موردِ معیار بودنِ صداقت در تصمیمات تأکید کردم. حالا می خواهم به بحثی تکمیلی درباره ی آن بپردازم. مسلم است که تنها راهِ رسیدن به چنین اطمینانی این است که ببینیم آن شخص در عمل تمامِ عواقب و نتایجِ مطلوب و نامطلوبِ باور اش را می پذیرد. یعنی آن پیامدها را بهایِ انتخابِ خود بداند و نه تنها برایِ فرار از آن ها تلاش نکند، بلکه خود به استقبالِ آن ها برود. برایِ روشن شدنِ مطلب نمونه ایِ درس آموز را بررسی می کنم.

فیلمِ «اعتراض» را به یاد می آورید؟ در آن داریوشِ ارجمند در نقشِ مردی متعصب، زنِ برادر اش را به جرمِ این که به شوی اش خیانت کرده به قتل می رساند. او نه تنها خود را مجاز به این کار می داند، بلکه انجامِ آن را مسئولیتی بر دوشِ خود می بیند. او در کمالِ صداقت و خیرخواهی دست به قتلِ یک انسان می زند. بعد از پایانِ سکانسِ قتل، بدونِ هیچ مقدمه ای زمان به جلو می رود و مراسمِ گل ریزان برایِ آزادیِ او در حالِ برگزاری ست. یعنی کیمیایی این موضوع را کاملاً بدیهی انگاشته که او پس از قتل، خود را به قانون معرفی کرده و بدونِ کوچک ترین اعتراضی دورانِ محکومیتِ خود را به عنوانِ بهایِ عقیده و عمل اش می گذراند. او از این موضوع خوشحال نیست. ولی آن را بایسته می داند. ما به عنوانِ بیننده به او به چشمِ یک انسانِ پست نگاه نمی کنیم. هر چند با او در عقیده اش کاملاً مخالف ایم. شاید حتی این کار را دیوانگی بنامیم. اما به او احترام می گذاریم. به راستی چرا؟ «چون او با رضایت تاوانِ کارِ خود را پرداخته و صداقتِ خود را اثبات کرده است.» در ادامه فاسقِ آن زن به خاطرِ کینه ای که به دل گرفته تصمیم به قتلِ داریوش می گیرد. او حتی این را هم با جان و دل می پذیرد. و با اصرار در برابرِ تردیدِ فاسقِ چاقو به دست، خطاب به او می گوید: «بزن. بزن». در کنارِ او کارگردان، فاسق را به خاطرِ قتلی که کرده گناهکار می داند. با این که ظاهراً او از انگیزه یِ کافی یعنی انتقامِ معشوقه اش برخوردار است. اما او از تهِ دل به گناهکار بودنِ داریوش باور ندارد. او می داند که داریوش بهایِ کار اش را با پرداختنِ بخشِ عمده ای از زندگی اش پرداخته است. با عمر اش. و حالا اقدامِ او کشتنِ یک بی-گناه است(او خود به این موضوع معترف است. در ادامه می بینیم که داریوش از نظرِ خود اش گناهکار است.). برایِ همین است که تردید دارد. و پس از کشتنِ او هم فرار می کند و از تاوانِ قتلی که انجام داده می گریزد. دقت کنید. دو قاتل. یکی نابود کننده یِ یک عشقِ پاک و دیگری انتقام گیرِ خونِ معشوقه اش. اولی رستگار می شود و دومی شایسته یِ عذاب.
حالا ممکن است ایراد بگیرید که در این صورت تو یک قاتل را در جامعه بایسته دانستی؟ پس رشد و ترقیِ فرهنگ در انسان چه می شود؟ به دور و برِ خود نگاهی بیندازید. چند نفر را می شناسید که در تمامِ اعمالِ خود صداقت دارند و حاضر اند زیرِ بارِ تاوانِ اعمالِ خود بروند؟ باور کنید که تعداد شان در تاریخ قابل شمردن است. از بس که کم اند. باز هم ممکن است بگویید، شخصیتِ آقایِ اجمند در فیلم، مگر واقعی نیست؟ در موردِ او چه می گویی؟ در جواب می گویم من معتقدم که صداقت و به دوش کشیدنِ تاوانِ اعمال، نه تنها باعثِ رشدِ بشر می شوند، بلکه بهترین راهِ به وجود آمدنِ فرهنگ هستند. بیایید دوباره به فیلم برگردیم. در هنگامِ آزادیِ داریوش، هم بندِ او که زنده یاد مهدیِ فتحی عهده دارِ نقش اش بود، از داریوش می خواهد که به سراغِ زنی برود و از حال اش خبر بگیرد و خلاصه کمک حال اش شود. برایِ این که زن ادعایِ داریوش را باور کند هم انگشتری به او می دهد که به او نشان دهد. داریوش آزاد می شود. اما وقتی به جامعه بازمی گردد، همه چیز را طورِ دیگری بازمی یابد. کسی به استقبال اش نمی آید. جامعه امروز کارِ او را تأیید نمی کند. در نتیجه او کم کم از جامعه طرد می شود. به سراغِ زن می رود و از قضا متوجه می شود که دل در گرویِ او داده است. او تا به امروز عشق را نمی فهمید. اما حالا دچار اش شده است. به زندان می رود و موضوع را با دوست اش در میان می گذارد و او هم ناراحت می شود. داریوش سرگشته می شود. به یادِ قتلی که انجام داده می افتد. گناهِ آن زن چه بود؟ مگر جز عاشقی؟ اگر او خائن بود، او هم خائن است. دوست اش به او اطمینان کرده بود و او به اطمینان اش پشتِ پا زد. در فیلم گاراژی به تصویر کشیده شده که در آن خروس به جانِ هم می اندازند و شرط بندی می کنند. محیطِ کثیفی ست. اما پاتوقِ قدیمیِ داریوش است. و او طبقِ عادت و به عنوانِ تنها بازمانده یِ دنیایِ کهنه اش به آن جا پناه می برد. اما یک روز که در آشفتگیِ کامل به آن جا می رود، ناگهان منظره به نظر اش پلید می آید. منظره ای که نمادِ جامعه یِ آن روزِ ایران است. که همه مثلِ خروس جنگی به جانِ هم افتاده اند و عده ای از آن سود می برند. این جا داریوش متحول می شود. حالا دیگر به باورِ خود شک کرده است. او خود را فریب نمی دهد. او آدمِ صادقی ست. صادق تر از تمامِ کسانی که امروز او را به خاطرِ سر و تیپ و منش های اش تحقیر می کنند. او سرانجام در گرماگرمِ تماشایِ مبارزه یِ خونینِ خروس ها، با تمامِ وجود به زشتیِ کاری که کرده پی می برد. حالا وقت اش رسیده که تاوانِ باورِ تازه اش را هم بپردازد. در تمامِ این مدت، عاشقِ کینه دار او را تعقیب می کند. حالا هم از لایِ درِ گاراژ او را می پاید. داریوش باور دارد تاوانِ عملی که انجام داده مرگ است. سرانجام تصمیمِ بزرگ اش را می گیرد و از گاراژ بیرون می زند. عاشق او را تعقیب می کند. سرِ یک پیچ، او خود را پشتِ دیوار پنهان می کند و وقتی عاشق به پیچ می رسد، او را می گیرد و بدونِ مقدمه از او می خواهد که کار را تمام کند.
به واقعیت نگاه کنید. آیا می شود اخلاق و راه و روشی ابداع کرد که تمامِ افرادِ بشر آن را بپذیرند و به آن عمل کنند؟ تا به امروز که نشده است. من باور دارم که نه تنها نمی شود، بلکه نباید بشود. این به تعریفِ من از انسان بر می گردد. صحبت از آن مجالی دیگر می خواهد. ولی به هر حال به حرفِ من نیست که ما در جامعه قاتل داشته باشیم یا نه. من می گویم اگر انسانی در تمامِ زندگی این دو اصل را سرلوحه یِ اندیشه یِ خود قرار دهد، به بالاترین فرهنگی خواهد رسید که جان اش در زمانه ای که در آن می زید، توانِ رسیدن به آن را دارد. یعنی برایِ رسیدن به فرهنگ باید بهایِ آن را پرداخت. به نظرِ من برایِ این که بتوانیم در هر دوره ای بفهمیم که جامعه ای فرهنگ دارد یا نه، باید ببینیم «آیا افرادِ آن جامعه پایِ حرفِ خود ایستاده اند یا نه؟» آیا به عقیده یِ خود و به انسانی که از منظرِ خود می شناسند «احترام» می گذارند یا نه؟
امروز در کشورِ ما می پرسند: «جانِ آدمیزاد تَنی چند؟؟!!!!!». در حالی که گوشتِ گاو را کیلویی خرید و فروش می کنند. در ایران امروز فرهنگ معنایی ندارد. هر گاه ما به این نتیجه رسیدیم که، «جانِ آدمی عزیز است»، تا به آن جا که تمامِ مواهبی که قرار است در آخرت به انسان بدهند، نمی تواند حتی جبرانِ یک لحظه از رنجی را بکند که انسانی بیگناه متحمل می شود، آن، روزِ تولدِ فرهنگ خواهد بود. پایان...

خیزران دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:15 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


دوست بزرگوارم
بسیار دوستت دارم
تو هم قبیله ی منی
با احترام

تو از تبار دریا
از نسل چشمه ساری
رها تر از رهایی
حصار بی حصاری

چه خوب که پاییز است

دوست ات دارم
با ادب احترام و محبت بی کران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد