خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

مترسک

 

با هر کس که سرِ صحبت را باز می کنی، جز ناله و نفرین چیزی نمی شنوی و همه جا صحبت از دیوِ سپیدی ست که خوشبختیِ مردم را از آن ها دزدیده و در شیشه کرده و هیچ کس را یارایِ در افتادن با او نیست و همه منتظرِ ظهورِ رستمِ دستان اند.

اما به راستی این دیوِ سپید از کجا آمده است؟ مگر دیوِ سپید مالِ قصه ها نیست؟

به حاکمانِ این مردم دوباره نگاه کنید. به راستی چه می بینید؟ آیا جز موجوداتی بوزینه وار و دلقک چهره؟ موجوداتی که به خودیِ خود اگر دماغ شان را بگیری جان شان در می رود؟ به راستی آن ها تنها به این درد می خورند که سرِ زمین کاشته شوند و کلاغ ها را بپرانند.

حالا به مردم نگاه کنید. در باورِ هر کدام از آن ها بچه دیوی نفس می کشد که بیشتر مایه یِ دلسوزی ست تا ترس. اما وقتی این باورها کنارِ هم قرار می گیرند و ملتی را می سازند، از جمعِ تمامِ آن بچه دیوهایِ ترسویی که همیشه به حالِ آن ها افسوس می خوردید، هیولایِ مخوفی به وجود می آید که حالا از چشم ها و چنگال اش خون می چکد و نعره اش زمین را به لرزه در می آورد. مترسکی که تا دیروز حتی توانِ پراندنِ یک کلاغ از دوشِ خود را هم نداشت، حالا از خونِ مردم جان می گیرد و چنگال اش را از باورهایِ مردم تیز می کند و ...

مردم تا دیروز با بچه دیوِ درونِ خود کیف می کردند و به خیالِ آفریدنِ مجال برایِ او، پا به میدان گذاشتند و به مترسک گفتند: «آری». یکی پایش را به مترسک داد، یکی چشم و دیگری رگهایش را. بعد، از آن همه «آری»، مترسک جان گرفت و دیوِ سپید شد و حالا همان مردم از ترسِ تنوره اش در سوراخِ خود پنهان شده اند و انتظارِ منجی را می کشند.

در چنین جامعه ای، حاکمان، قدرتِ خود را مدیونِ حماقتِ مردم اند. ازین رو به هر قیمتی شده بر آن مهر تأیید می زنند و در رواجِ هر چه بیشتر اش از هیچ کوششی دریغ نمی کنند. آن ها به قیمتِ کشتنِ حقیقت دروغ می گویند و به قیمتِ نابود کردنِ آینده یِ انسان، بقایِ خود را می خرند. امروز فضیلت، نزدِ انسانِ گله- وار است، و او تا عالی ترین مرتبه ی انسان بالا رفته است. حاکمان، اخلاقِ گله ای و خوب و بدِ همگانی را آفریده اند که در واقع اخلاقِ منحط و فضیلتِ نابود کننده ی انسانیت است.

باز هم در چنین جامعه ای، انسانِ منحصر به فرد و انسانِ استثنا، تا مرتبه یِ تبه کاری و جنایت کاری سقوط می کند. حکومت در سکوت و در پشتِ پرده، به هر روشی که شده دهانِ او را می بندد و درین کار از هیچ جنایتی دریغ ندارد. در برابرِ مردم هم به راحتی وجودِ چنین موجودِ خطرناکی را در اساس منکر می شود (BoyCut). به خطابه هایِ آن ها نگاه کنید. هر جا صحبت از ملت می شود، تنها منظور آن عده ای ست که به او گفته اند آری. وجودِ بقیه به کل انکار می شود. این شرایط، انسانِ منحصر به فرد را به انزوا و خود- ویرانگری می کشاند. خطری که از همه بیش تر او را تحدید می کند. اعتراضِ صرف و حرص خوردن در خلوت. دستِ آخر هم تن دادن به ارزش هایِ گله و سرانجام عضوی (آن هم بی ارزش و بخشوده شده) از گله شدن، یا مرگ. امروز باید فکری به حالِ این خطر کرد.

***

 

در این شعر، شاعر ابتدا می خواهد بگوید که هر یک از ما به تنهایی چه بودیم؟ و این که هر کدام بچه دیوی را درونِ خود پرورده بودیم. بعد با بیانی زیبا به این حقیقت می پردازد که حالا از به هم پیوستنِ همه ی آن ها، دیوی ترسناک از ما به وجود می آید.  « من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم ». و حالا این ما، به اندازه ی خود اش می بیند، و نه بیشتر، و می کند آنچه می کند.

سپس در ادامه می گوید که این پایانِ کار نیست. و به ما می گوید که باید چه باشیم. « من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم.» اما این امروز میسر نیست. درست است که ما کم ایم، درست است که تنها به اندازه ی خودمان می بینیم و ... اما «من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم». یعنی نباید به این بهانه که کارِ زیادی از ما بر نمی آید، به کلی دست از هر حرکتی بکشیم و در انزوا به انتظارِ معجزه بنشینیم، یا این که تبدیل به بدگویانی شویم که جز انکار کردن هیچ نمی کنند.  همانطور که از تاریخ سروده شدن پیداست، شعر تحت تاثیر اتفاقات انقلاب است. و گلایه ای در تمام شعر وجود دارد. از مردمی که بعد از آن همه تلاش و زندان و شکنجه ای که مبارزان برای آزادی به جان خریدند، و درست موقع گل دادن عشق، پشت آن ها را خالی گذاشتند و به خانه ها شان خزیدند. « وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی، بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم»

ترانه ی نجواها در سال 1358 توسط شهیار قنبری سروده شد و زنده یاد فرهاد مهراد آن را اجرا کرد.

***

رُستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا رویِ زمین خم بودیم

گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم

مثلِ هذیانِ دمِ مرگ، از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم

دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

بی سبب از پاییز، جایِ میلادِ اقاقی ها را پرسیدیم

چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم

وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی

بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم

خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین شعرِ سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم

ما به اندازه ی ما، می بینیم

ما به اندازه ی ما، می چینیم

ما به اندازه ی ما، می روییم

ما به اندازه ی ما، می گوییم

من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم

من و تو... خم نه و در هم نه و کم هم نه که می باید... با هم باشیم

من و تو حق داریم، در شبِ این جنبش، نبضِ آدم باشیم

من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

من وتو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

گفتنی ها کم نیست...

نظرات 5 + ارسال نظر
بیتا شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:38 ب.ظ

محمدعزیز سلام
بدون شک داستان قهرمانان اسطوره ای در این دوران باید طور دیگری ترسیم شود
دیگر هیچ ملتی نمیتواند به امید کاوه ای بنشیند و جوانانش را طعمه ضحاک کند
ضحاکی وقتی خواهد مرد که در دست هر آزاده ای بیرق چرمی باشدهمان طور که ضحاک وقتی متولد می شود که در اندیشه ی هر عضو از جامعه ؛ طلب شود و وقتی رشد خواهد کرد که مغز مردم همین جامعه خوراکش شود
وگرنه دوران یک تن کاوه ها و یک تن ضحاک ها خیلی وقت است که به پایان رسیده است
باور ها باید عوض شود
منجی اسب سوار در درون ما انقلاب باید بکند
راستی پست بسیار زیبایی بود
همیشه شاد باشید

بیتای عزیز سلام

امیدوارم حالت خوب خوب باشد

اول بگویم که از این که مرا لایق دانستی و به سراغ ام آمدی از خوشحالی لبریز شده ام. امیدوارم بتوانم قدر این همه لطف و بزرگی را به جا بیاورم.

با تو کاملا موافق ام. حتی فکر می کنم که این موضوع مختص دوران و زمان خاصی نیست و در هر دوره ای هر ملتی خودشان هستند که سرنوشت شان را رقم می زنند. من به اسطوره ها خیلی علاقه مندم. فکر می کنم که از خلال آن ها می توان به حقایق بسیاری پی برد. حتما با کتاب سینوهه آشنایی. این کتاب برای من خیلی عزیز است چون عشق خواندن را اولین بار به طور جدی در دل من زنده کرد. بعدها وقتی اسطوره های یونان را می خواندم متوجه این نکته شدم. در کتاب نویسنده حماقت مردم را به تصویر می کشید که چگونه حاکمان از نادانی آن ها سوء استفاده می کردند و به اسم خدایان رنگارنگ٬ آن ها را قربانی مرگ می کردند. بعد در اسطوره ها٬ همان حاکمان اسطوره شده بودند و فرزند خدایان. در جزیره ی کرت٬ پادشاهی بود که نام اش مینوس بود. او فرزند زئوس و ائروپه بود. ائروپه دختر یکی از خدایان بود و از زئوس سه فرزند داشت که یکی از آن ها مینوس بود. ائروپه با آرستریوس ازدواج کرد. بعد از مرگ آستریوس٬ مینوس برای رسیدن به پادشاهی کرت با رقیبان اش دچار سختی شد. برای همین از خدای دریا کمک خواست. خدای دریا گاوی استثنایی را از دریا به کمک او فرستاد. مینوس قول داد که گاو را در صورت موفقیت برای خدای دریا قربانی کند. اما پس از پیروزی دریغ کرد و گاو را در گله انداخت تا نسل اش را زیاد کند. خدای دریا خشمگین شد و گاو را یاغی کرد و مینوس برای کشتن او مجبور به کمک گرفتن از پهلوانی اسطوره ای شد. نام زن مینوس پازیفائه بود. در این میان او عاشق گاو شد و از نزدیکی با او صاحب فرزندی شد که تن اش انسان بود و سراش گاو. مینوس از این اتفاق شرمگین شد و به بزرگ ترین معمار شهر دستور داد تا هزارتویی بسازد و موجود عجیب را که نام اش مینیتور یا آستریون بود در آن بیندازد. هزار تو طوری بود که هر کس به جز معمار داخل آن می شد راه اش را گم می کرد و همان جا تلف می شد. بعد مینوس هر سه ماه یا نه ماه٬ هفت جوان پسر و هفت جوان دختر را برای قربانی به هزارتوی مینیتور می برد.
در کتاب سینوهه همین داستان با روایتی دیگر بیان شده. از مقایسه آن ها حقایق جالبی آشکار می شود.

مثال زیبایی زدی. موافق ام. باید در دست هر آزاده ای بیرق چرمی باشد. چقدر زیبا گفتی. یاد گرفتم. خیلی زیبا گفتی ممنونم.اصلا برای من باور اش سخت است که ملتی همه آزاده باشند و آن وقت یک اقلیت ناچیز بیایند و به آن ها به زور ظلم و ستم حاکم کنند. حاکمان تنها تجلی باورهای مردم اند. آن ها با زیرکی خود را به چهره ای در می آورند که تجلی باورهای ملت باشند.

من جرات نمی کنم که در این مورد اظهار نظر کنم. کوچک تر از آن ام. ولی خیلی خوب است که فکر کنیم و ببینیم واقعا اسطوره ها چگونه و چرا به وجود می آیند؟ همیشه در پشت آرمان ها و باورهای خدشه ناپذیر یک تجربه ی زیسته وجود دارد و پنهان است. باید با موشکافی و دیدی انتقادی به آن تجربه ها پی برد. این گونه است که می توان در نهایت ملتی و تاریخی را شناخت.

بیتای عزیز کامنت تو آنقدر زیبا و پر مغز و دلنشین بود که مرا به شوق آورد. از نوشته هایم کاملا پیداست.

می دانی بهترین آرزو برای دوستان چیست؟ من آن آرزو را با تمام وجود برای تو می کنم.

با ادب احترام و محبت بی پایان

نیلوفر شنبه 11 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:09 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام
شعر زیبا و با مفهومی بود و توضیح شما هم زیباییش رو دو چندان کرده بود
لذت بردم از خوندنش
موفق باشی و شاد

نیلوفر عزیز سلام

این شعر برای من گذشته از یک شعر زیبا و پر مغز و ستودنی٬ یک دنیا خاطره س. همیشه گوش دادن اش با صدای فرهاد برام پر از لذته. شک نکن که همین الان گذاشتمشو دارم گوش می کنم.

گلشیری یه داستان کوتاه داره به اسم معصوم اول که مضمونش همینه. توی داستان یه مترسک هست که من اسم پستمو از روی همون انتخاب کردم. بعد همه ی اینا تو ذهنم چرخید و چرخید و به ایران فکر کردم و به کلی چیز دیگه. بعد فکر کردم میشه از کنار هم گذاشتن اینا یه پست آماده کنم.

ازین که خوندنش برات لذت بخش بوده بی نهایت خوشحالم.

آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

راستی می دونستی که اسمت تو زبان انگلیسی چیه؟
nenuphar نیلوفر
water - lily نیلوفر آبی
A plant that floats on the surface of water, with large round flat leaves and white, yellow or pink flowers

سفید٬ زرد یا صورتی

با ادب احترام و محبت بی پایان

خیزران یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:36 ق.ظ http://kheyzaran.blogsky.com

محمد عزیز سلام
ژستکه نه مقله ی اجتماعی وژرشورشمارا خواندموبی اندازه لذت بردم از همه مهمتر ترانه ای از قنبری که بسیار دوستش میدارم را اینجا دیدم همه آنچه که نوشته اید درکلیت خود واقعیت امروز جامعه ی ماست
باادب احترام ومبت بیکران

خیزران عزیز و همیشگی سلام

کاش شعری بلد بودم که شایسته ی خواندن در حضور شما باشد. ازین که خلوت دوست کوچک خود را شایسته ی حضور پربار و شادی بخش خود دانستید٬ بی نهایت خوشحال و سپاسگذارم. شما را دوست می دارم آن طور که دوست داشتن را از شما آموختم و باز هم می آموزم.

از بزرگواری شماست که نوشته ی من را مقاله به حساب می آورید. برای من موقع نوشتن این نوشته آرزویی بیشتر ازین وجود نداشت که دوست یگانه ای چون شما از خواندن اش لذت ببرد.

خوشحالم که می بینم دید من را نزدیک به واقعیت ارزیابی کرده اید. این خوشبختی بزرگی ست که آدم بداند دور و بر اش چه می گذرد. تایید شما برایم دلگرمی بزرگیست.

به گفته ی خود ام شک کردم. آیا واقعا باخبری همیشه خوشبختی ست؟

خیزران خوبم. دوستی با شما به لحظه های من ارزش می دهند. شما را از صمیم قلب دوست دارم. شما دوست گران قدر منید. دوست تان دارم.

با ادب احترام و دوستی بی پایان

نسترن یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:55 ب.ظ

دلم گرفته است از این پشت بام های قیر اندود
کجاست شهری که ندارد هیچ بام و دیواری

نسترن عزیز سلام

من هم مثل خود ات به عشق آن شهر بی بام و دیوار است که زنده ام. اما کسی از پشت دیوار در گوش ام با تلخی زمزمه می کند: چنین شهری وجود ندارد.

نیچه خود را معلم آموزه ی بازگشت جاودانه ی همه چیز می خواند. عشقی که او به سرنوشت خود دارد٬ شایسته ی تحسینی بزرگ است. او خود اش هم به آمدن ابر انسان بدبین است. اما می گوید که من باز هم خواهم آمد و باز هم ابر انسان را نوید خواهم داد. او این را سرنوشت خود می داند. و با عشقی بزرگ به استقبال آن می رود.

همیشه شاد و سلامت باشی

با ادب احترام و دوستی بی پایان

شبنمکده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:49 ق.ظ http://www.abaei.persianblog.ir

سلام
مترسک
مسیح کودک عریان
به صلیب می ماند

«رد پای دوست»

خاکستر آسمان در سرخی غروب می گداخت
و زمین زیر خواب آلودی برگهای زرد خزان خمیازه می کشید
رهگذری تنها٬ در فکر بی نهایت خیابان می نواخت
مرثیه ی تلخ مرگ را٬ و باد بر جنازه های زرد زوزه می کشید

و رهگذر گله مند از باد٬ گوش می خواباند
بر قلب خیابان که هنوز آرام نفس می کشید
شاید به خیال قدم هایی پنهان در ابهام مه دل می باخت
که ردپای زندگی را٬ بر پیکر خیس زندگی می کشید

شبنمکده عزیز سلام
به خاطر تاخیری که پیش آمده از تو عذرخواهی می کنم. این قطعه را همین حالا که کامنت تو را دیدم نوشتم. بی بضاعتی من در شعر تا به آن جاست که حتی نمی دانم می شود نام این قطعه را شعر گذاشت یا نه؟ به هر رو با تمام وجود آن را برای دوست عزیز و فرزانه ام نوشتم.
همیشه شاد و با طراوت باشی
با ادب احترام و محبت بی پایان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد