چه گویم ات تو را که از محاکا حاصلی بر نمی آید | گـوش کـر را عـلاج از آواز بـر نــمی آید |
یـار در خـلوت نصـیحت ام گـفت که ای دوسـت | تـو را زیـن همـه گـفتـگو هیـچ بـر نــمی آید |
نگـفتم اش که بلبل را جان از نغمه ی خـوش اسـت | ورنـه هـر صـبح بر سـر شاخه بـر نــمی آید
|
من نیـز خوش ام به جـانی که درین شـهر خـموش | جـز ایـن اش نـغمـه از گـلـو بـر نــمی آید |
ورنـه پــیـش از یـن اسـتـادان سـخن خـوانـدنـد | آن نــغمـه را کـه از مـن بـر نــمی آید |
تو دیــده ای کـه تـا بـه حـال بـی روی دوســت | مرا در بـازار سـخنی ز خـلوت بـر نــمی آید |
او کـه مسـت اسـت و سـرخوش از بــاده ی جـان | جـز رقـص دریـن عـهـد از او بـر نــمی آید |
بــنگر به صـبـح که آســمـان اش آبـی ســت ورنه یک دم دیگر در گور آفتاب دگر بر نمی آید |
اگـــر آن طــایــر قـــدســی زدرم بــاز آیـــــد
عــمــر بـگـذشـتـه بـه پــیـرانـه سـرم بـاز آیـد
دارم امّـیـد بـر ایـن اشـکِ چـو بـاران کـه دگر
بــرق دولــت کـه بـرفـت از نـظــرم بـاز آیــد
آنـکــه تـاج ســرمـن خـاک کـف پـایــش بــود
از خـــدا مـیطـلــبـــم تـا بــه ســرم بــاز آیــد
خـواهـم انـدر عـقـبـش رفـت بـه یـاران عـزیـز
شـخــصــم ار بــاز نــیــایــد ، خـبـرم بـاز آیـد
گــر نــثـــار قــدم یــار گـــرامـــی نـکــــــنــم
گـوهـر جـان بــه چــه کـار دگــرم بـاز آیــــد؟
محمد عزیز
پنجره تازه ای را گشوده ای ...از خواندنش بسیار لذت بردم. امیدوارم راه را ادامه دهی و غزل های زیبایت را دوباره بخوانم.
شاد باشی.
نسترن عزیز
ممنون از محبت ات. ولی اسم این را نمی شود غزل گذاشت. کار من نیست. همینطوری دلی شعرکی از خودم صادر کردم. بر سر در اینجا هم نوشته ام که این خانه خلوت من است.
با ادب و احترام