خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

حسرت

 

آسمان آبی ست، و گاهی هم خاکستری

اما نه، آسمان سرخ است از بی یاوری

قرمز نیست اما چهره ی بی باوری

می درخشد زخمی در آفتاب طلایی

و شاید حتی در شب های مهتابی

و من باور کرده بودم انسان را

و دوستی زیر رگبار باران را

تو بودی که خواندی آن ترانه را؟

وای که فراموش کرده ام آن همه دروغ را

نگو که نمی شنوی امروز صدایم را

پرسیدم از خود آن عهدِ دیرین را

عهدی که می خواهد بشکند این قافیه را

مگر ما عهد نکرده بودیم انسان بودن را

حالا غرقه ام زیر آوار نوشته ها

و تو خفته ای روی خاکستر سوخته ها

دلگیر ام از فریاد نا خوانده ها

می خواهم آتش زنم بر خرمن کاغذ ها

تا نخندی بر اشتیاق فرداها

می خواهم به خانه خوانم سکوت را

تا نشنود جز دوست صدای ام را 

 

به خاطر هوشنگ گلشیری که برای شناختن اش باید گوش هایی برای شنیدن سکوت داشت

سیمرغ

 

هزاران بار ما را سوخت حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر

ولی ما نسلِ سیمرغ ایم که از خاکسترِ خود می گشاید پر 

 

طلوعِ تازه یِ سیمرغ در راه است. همین فردا که می آید

سحر پایانِ تاریکی ست و این دیری نمی پاید 

 

هزاران بار ما را سوخت حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر

ولی ما نسلِ سیمرغ ایم که از خاکسترِ خود می گشاید پر  

 

ماندنی نبوده و نیست، ظلمِ شب به این قبیله

راهِ فردایِ رهایی ست، خشمِ خونینِ قبیله

بغضِ ما و ظلمِ ظلمت ماندنی نبوده و نیست

تا شکفتن تا رسیدن یک قدم یک لحظه باقی ست 

 

هزاران بار ما را سوخت حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر

ولی ما نسلِ سیمرغ ایم که از خاکسترِ خود می گشاید پر 

 

وقتِ بیداریِ سیمرغ، فصلِ سرخِ هم صدایی ست

خشمِ سوگوارِ مردم راهیِ صبحِ رهایی ست

شیشه یِ عمرِ سیاهی، خشمِ تو بغضِ منه

نازنینِ داغ دار ام، تو بزن که بشکنه

نازنینِ داغدار ام، تو بزن که بشکنه

وقتشه که بشکنه