چه گویم ات تو را که از محاکا حاصلی بر نمی آید | گـوش کـر را عـلاج از آواز بـر نــمی آید |
یـار در خـلوت نصـیحت ام گـفت که ای دوسـت | تـو را زیـن همـه گـفتـگو هیـچ بـر نــمی آید |
نگـفتم اش که بلبل را جان از نغمه ی خـوش اسـت | ورنـه هـر صـبح بر سـر شاخه بـر نــمی آید |
من نیـز خوش ام به جـانی که درین شـهر خـموش | جـز ایـن اش نـغمـه از گـلـو بـر نــمی آید |
ورنـه پــیـش از یـن اسـتـادان سـخن خـوانـدنـد | آن نــغمـه را کـه از مـن بـر نــمی آید |
تو دیــده ای کـه تـا بـه حـال بـی روی دوســت | مرا در بـازار سـخنی ز خـلوت بـر نــمی آید |
او کـه مسـت اسـت و سـرخوش از بــاده ی جـان | جـز رقـص دریـن عـهـد از او بـر نــمی آید |
بــنگر به صـبـح که آســمـان اش آبـی ســت ورنه یک دم دیگر در گور آفتاب دگر بر نمی آید |