شب تاب

 

 

دل اش می خواست کرم های شب تاب را از نزدیک با چشمان خود اش می دید. در آرام ترین و تاریک ترین لحظه های تنهایی همیشه چشم های اش را می بست و خیال می کرد در شبی ساکت، تاریک و خنک، با بدنی عریان در کنار برکه ای روی چمن های مرطوب و سرد دراز کشیده و کرم های شب تاب بی سر و صدا در برابر چشم های خواب آلود اش رقصی از نورهای کوچک و یخ زده را به راه انداخته اند. دل اش نمی خواست به چیز دیگری فکر بکند. می خواست همه جا اینقدر تاریک باشد که جز آن نقطه های نورانی و کوچک چیزی به چشم معلوم نباشد و تن اش جز جیر جیر ساکت چمن های خیس زیر تن اش چیزی را احساس نکند. بعد خود اش را رها می کرد تا این خیال او را با خود اش هر چه بیشتر به سمت پرده ی سیاه و نازک خواب ببرد. اما عجیب بود که هیچ وقت خواب اش نمی برد. احساس می کرد زنی بالای سر اش نشسته و می توانست گرمای نفس های آرام و عمیق او را هر بار میان فاصله هایی که گاهی انگار می خواستند تا ابد طول بکشند روی صورت و تن لخت و یخ زده ی خود اش احساس بکند. چشم های اش را که باز می کرد دوباره در اتاق اش بود و به جای کرم های شب تاب چراغ مطالعه در تاریکی خشک اتاق با تنی سنگین ایستاده بود و نور تند اش چشم های او را می زد.