حسرت

 

آسمان آبی ست، و گاهی هم خاکستری

اما نه، آسمان سرخ است از بی یاوری

قرمز نیست اما چهره ی بی باوری

می درخشد زخمی در آفتاب طلایی

و شاید حتی در شب های مهتابی

و من باور کرده بودم انسان را

و دوستی زیر رگبار باران را

تو بودی که خواندی آن ترانه را؟

وای که فراموش کرده ام آن همه دروغ را

نگو که نمی شنوی امروز صدایم را

پرسیدم از خود آن عهدِ دیرین را

عهدی که می خواهد بشکند این قافیه را

مگر ما عهد نکرده بودیم انسان بودن را

حالا غرقه ام زیر آوار نوشته ها

و تو خفته ای روی خاکستر سوخته ها

دلگیر ام از فریاد نا خوانده ها

می خواهم آتش زنم بر خرمن کاغذ ها

تا نخندی بر اشتیاق فرداها

می خواهم به خانه خوانم سکوت را

تا نشنود جز دوست صدای ام را 

 

به خاطر هوشنگ گلشیری که برای شناختن اش باید گوش هایی برای شنیدن سکوت داشت