از پشت دیوار شب

 

کاش می شد شب ها را می نوشتم. که باز در سکوت، تنهایی ام جان می گیرد. و در آسمانِ تاریکِ لحظه ها، ستاره هایِ خاطره سوسو می زنند. و یادگارِ نگاهِ گرمِ دوستان را زنده می کنند. ستاره هایی که یک روز خاموش شدند. دلهره ی فردا که قاصدک خواهد آمد. از لایِ پنجره یِ نیمه بازِ پاییز، تا آسمانی ابری را به چشمانِ خواب آلود ام نوید دهد. و این که هر شب ستاره ای از چادرِ چراغانیِ شب هایم خواهد افتاد. من در خواب خواهم گریست. افسوس که گاهی بیداری به سنگینیِ خوابِ سحرگاهی ست. اما من به ابرهایِ خاکستری لبخند می زنم. به آن ها که خورشید را از آسمان ام گرفته اند.

انگار دیشب را خواب دیده ام. اما میزِ کوچک ام صبح را از من زودتر آغاز کرده. مدادِ شکسته ام که عاشقانه دوست اش می دارم. او که زخمه- زنِ رؤیایِ نابِ شب هاست. به او لبخند می زنم. کسی در اطاق نیست و می شود ترانه هایِ عاشقانه ی دیشب را یک بارِ دیگر زیرِ لب خواند. از رویِ کاغذهایِ خط خطی. که هر چه کردند نتوانستند جایِ خالیِ دوستان را برای ام پر کنند. و حتی ترانه ای نخواندند که همدمِ تنهاییِ دلِ پر دردم باشد. ساعتِ صبحِ دیرهنگام، رویِ دیوارِ ترک خورده یِ فاصله هاست. زخمه می زند بر گذارِ بی امانِ ثانیه ها. راستی قاصدک کجاست؟ باد نگاه ام را از لایِ پنجره به بیرون می دزدد. شاخه هایِ لختِ پاییز، به آسمانِ ابری ستون زده اند. و کلاغی بر شاخه، کوتاهیِ عمر را غار غار می کند. می شود خمیازه کشید. یا دوباره به آغوشِ وسوسه یِ بستر شتافت. من اما اشک چشمان ام را در خود غرق کرده. دل ام تنگ می شود. برایِ لبخند هایِ پشتِ این همه دیوار. و حتی آن ها که پشتِ آسمانی ترین دیوار رفته اند. همان که به هر سو بروی عاقبت باید از آن بگذری. اما تا آن وقت، این باغ چقدر بی نهایت است. دیوار اش را نمی شود دید. اما من وتو به منظره یِ پشت ابرها باور داریم. جایی که دوستان مان را آخرین بار در مراسمِ خداحافظیِ دورترین سفر شان بوسیدیم.

آن روز باران هنگامه کرده بود. و داشت آسمانِ ابری را رویِ آسفالتِ تیره یِ جاده نقاشی می کرد. همه جا پر از ترانه بود و لب ها مان پر از خنده های دیدار. آیا باور می کنی که آفتاب، از پشتِ آن همه ابر، صورت هامان را می سوزاند؟ معلوم است که نه. در آن روزِ خاکستری، ما شانه به شانه ی خورشید بودیم و پا به پایِ جاده می دویدیم. حتی می شد لحظه ای ایستاد و او را به آغوش کشید. اما آدم وقتی در جاده است، دل اش می خواهد از لحظه ها پیشی بگیرد. فکر می کند که می تواند از آن ها هم تندتر از دستِ زندگی فرار کند. ولی از دستِ آسمان نمی شود فرار کرد. یک بارِ دیگر او را نگاه کن. اصلاً نگرانِ بادپاییِ تو نیست. و شب دوباره خورشید را در غروب به آغوش می کشد. صبح ها سفید اند. شب ها سیاه. ولی فرقی نمی کند. آسمان که از زیرِ این همه سقف پیدا نیست. در عوض جمعِ ما جمع بود. ترانه یِ خاطره ها را هنوز به یاد دارم. آن روزها که برایِ آخرین بار سفره ای از نزدیکی انداخته بودیم. از تلخی ها می گفتیم. برایِ این بود که هنوز می شد از ته دل خندید. نمی گویم که هیچ ستاره ای از آسمان رویِ خاک نیفتاده بود. اما هنوز شب هامان پر بود از ستاره های چشمک زن. آخر فقط ستاره ها چشمک زدن را خوب بلد اند. نفهمیدم آن شب خواب چه وقت بر چشمان ام دستِ نوازش کشید. فقط به یاد دارم که خنده ها از رسیدنِ وقتِ سپیده یِ فردا در گلوهامان گیر کرد. هیچ کس نفهمید که آن شب، ستاره ای از آسمان افتاد. شاید صدایِ خنده هامان بود که نگذاشت افتادن اش را بشنویم. به هر حال فردا وقتی از خواب بیدار شدیم، بستری گوشه ی اطاق جمع شده بود. از خودمان پرسیدیم که یعنی می شود به این راحتی از بستری دل کند؟ کسی خندید و گفت: «این بستر دوباره باز می شه.» و ما دوباره خندیدن را از سر گرفتیم. فقط چند ماه فرارِ ثانیه ها را از یاد بردیم. هیچ کس حتی یک بار هم به آسمان نگاه نکرد. و ستاره داشت در گوشه ای جان می کند و خاموش می شد. سرانجام این صدایِ شلیکِ گلوله بود که فرا رسیدنِ صبحی سنگین از ابرهایِ تیره را خبر داد. و آن بستر همچنان در گوشه ی اطاق دست نخورده منتظر است.

می توان از غصه دق کرد و مرد. ولی من چشم به راهِ طلوعِ ستاره ای تازه ام. دوستانِ عزیزتر از جان ام. دوست تان می دارم. بر درختِ پرشاخه یِ فردا، مرغِ عشقی ترانه یِ دوری می خواند. آن جا که از گریه گریزی نیست، بیایید تا فرصت هست بر اشک هایِ نادیده یِ یکدیگر، عاشقانه لبخند زنیم. من این همه روشنی را از هم نشینیِ شب به ارمغان آورده ام. بیایید خورشید را مهمانِ جان ها مان کنیم...