مترسک

 

با هر کس که سرِ صحبت را باز می کنی، جز ناله و نفرین چیزی نمی شنوی و همه جا صحبت از دیوِ سپیدی ست که خوشبختیِ مردم را از آن ها دزدیده و در شیشه کرده و هیچ کس را یارایِ در افتادن با او نیست و همه منتظرِ ظهورِ رستمِ دستان اند.

اما به راستی این دیوِ سپید از کجا آمده است؟ مگر دیوِ سپید مالِ قصه ها نیست؟

به حاکمانِ این مردم دوباره نگاه کنید. به راستی چه می بینید؟ آیا جز موجوداتی بوزینه وار و دلقک چهره؟ موجوداتی که به خودیِ خود اگر دماغ شان را بگیری جان شان در می رود؟ به راستی آن ها تنها به این درد می خورند که سرِ زمین کاشته شوند و کلاغ ها را بپرانند.

حالا به مردم نگاه کنید. در باورِ هر کدام از آن ها بچه دیوی نفس می کشد که بیشتر مایه یِ دلسوزی ست تا ترس. اما وقتی این باورها کنارِ هم قرار می گیرند و ملتی را می سازند، از جمعِ تمامِ آن بچه دیوهایِ ترسویی که همیشه به حالِ آن ها افسوس می خوردید، هیولایِ مخوفی به وجود می آید که حالا از چشم ها و چنگال اش خون می چکد و نعره اش زمین را به لرزه در می آورد. مترسکی که تا دیروز حتی توانِ پراندنِ یک کلاغ از دوشِ خود را هم نداشت، حالا از خونِ مردم جان می گیرد و چنگال اش را از باورهایِ مردم تیز می کند و ...

مردم تا دیروز با بچه دیوِ درونِ خود کیف می کردند و به خیالِ آفریدنِ مجال برایِ او، پا به میدان گذاشتند و به مترسک گفتند: «آری». یکی پایش را به مترسک داد، یکی چشم و دیگری رگهایش را. بعد، از آن همه «آری»، مترسک جان گرفت و دیوِ سپید شد و حالا همان مردم از ترسِ تنوره اش در سوراخِ خود پنهان شده اند و انتظارِ منجی را می کشند.

در چنین جامعه ای، حاکمان، قدرتِ خود را مدیونِ حماقتِ مردم اند. ازین رو به هر قیمتی شده بر آن مهر تأیید می زنند و در رواجِ هر چه بیشتر اش از هیچ کوششی دریغ نمی کنند. آن ها به قیمتِ کشتنِ حقیقت دروغ می گویند و به قیمتِ نابود کردنِ آینده یِ انسان، بقایِ خود را می خرند. امروز فضیلت، نزدِ انسانِ گله- وار است، و او تا عالی ترین مرتبه ی انسان بالا رفته است. حاکمان، اخلاقِ گله ای و خوب و بدِ همگانی را آفریده اند که در واقع اخلاقِ منحط و فضیلتِ نابود کننده ی انسانیت است.

باز هم در چنین جامعه ای، انسانِ منحصر به فرد و انسانِ استثنا، تا مرتبه یِ تبه کاری و جنایت کاری سقوط می کند. حکومت در سکوت و در پشتِ پرده، به هر روشی که شده دهانِ او را می بندد و درین کار از هیچ جنایتی دریغ ندارد. در برابرِ مردم هم به راحتی وجودِ چنین موجودِ خطرناکی را در اساس منکر می شود (BoyCut). به خطابه هایِ آن ها نگاه کنید. هر جا صحبت از ملت می شود، تنها منظور آن عده ای ست که به او گفته اند آری. وجودِ بقیه به کل انکار می شود. این شرایط، انسانِ منحصر به فرد را به انزوا و خود- ویرانگری می کشاند. خطری که از همه بیش تر او را تحدید می کند. اعتراضِ صرف و حرص خوردن در خلوت. دستِ آخر هم تن دادن به ارزش هایِ گله و سرانجام عضوی (آن هم بی ارزش و بخشوده شده) از گله شدن، یا مرگ. امروز باید فکری به حالِ این خطر کرد.

***

 

در این شعر، شاعر ابتدا می خواهد بگوید که هر یک از ما به تنهایی چه بودیم؟ و این که هر کدام بچه دیوی را درونِ خود پرورده بودیم. بعد با بیانی زیبا به این حقیقت می پردازد که حالا از به هم پیوستنِ همه ی آن ها، دیوی ترسناک از ما به وجود می آید.  « من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم ». و حالا این ما، به اندازه ی خود اش می بیند، و نه بیشتر، و می کند آنچه می کند.

سپس در ادامه می گوید که این پایانِ کار نیست. و به ما می گوید که باید چه باشیم. « من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم.» اما این امروز میسر نیست. درست است که ما کم ایم، درست است که تنها به اندازه ی خودمان می بینیم و ... اما «من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم». یعنی نباید به این بهانه که کارِ زیادی از ما بر نمی آید، به کلی دست از هر حرکتی بکشیم و در انزوا به انتظارِ معجزه بنشینیم، یا این که تبدیل به بدگویانی شویم که جز انکار کردن هیچ نمی کنند.  همانطور که از تاریخ سروده شدن پیداست، شعر تحت تاثیر اتفاقات انقلاب است. و گلایه ای در تمام شعر وجود دارد. از مردمی که بعد از آن همه تلاش و زندان و شکنجه ای که مبارزان برای آزادی به جان خریدند، و درست موقع گل دادن عشق، پشت آن ها را خالی گذاشتند و به خانه ها شان خزیدند. « وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی، بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم»

ترانه ی نجواها در سال 1358 توسط شهیار قنبری سروده شد و زنده یاد فرهاد مهراد آن را اجرا کرد.

***

رُستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا رویِ زمین خم بودیم

گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم

مثلِ هذیانِ دمِ مرگ، از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم

دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

بی سبب از پاییز، جایِ میلادِ اقاقی ها را پرسیدیم

چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم

وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی

بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم

خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین شعرِ سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم

ما به اندازه ی ما، می بینیم

ما به اندازه ی ما، می چینیم

ما به اندازه ی ما، می روییم

ما به اندازه ی ما، می گوییم

من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم

من و تو... خم نه و در هم نه و کم هم نه که می باید... با هم باشیم

من و تو حق داریم، در شبِ این جنبش، نبضِ آدم باشیم

من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

من وتو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

گفتنی ها کم نیست...