از کوه های بلند

  

گاهی که به سراغِ آینه می روم، تصویرِ خود ام را تیره و کدر می بینم. بی درنگ می روم و دستمالِ تمیز و تری می آورم و آینه را با وسواسی که یادآورِ مادران است، آن هنگام که کودکِ خود را تر و خشک می کنند، تمیز می کنم. باز دوباره خود ام را تماشا می کنم و با شگفتی در می یابم که هنوز تصویر ام تاریک و خاک-خورده است. آن وقت می فهمم که نگاه ام بی رنگ شده و تن ام سنگین. جان ام به وسوسه یِ خواب می اندیشد و نفس هایم، دیگر نمی توانند رویِ آینه بخار بنشانند. می فهمم که باز هم خود ام را و زندگیِ واقعی را از یاد برده ام و پنجره یِ نگاه ام خاک گرفته و دیگر منظره یِ زنده گی جان ام را لبریز از اشتیاق نمی کند. دیگر دل ام برایِ باران و صدایِ زوزه یِ باد در شبهایِ طوفانی، که خانه را بهشتی می کرد از لذتِ احساسِ امنیت، تنگ نمی شود. یا برایِ بی تابی برایِ پایانِ شب و رسیدن به فردا. آه که چقدر در رختخوابِ کوچک ام، در انتظارِخواب بی تاب می شدم. تا بیاید و لحظه های تاریک را با خود ببرد و وقتی آسمان دوباره روشن شد، با صدایِ زنده گی به سراغ ام بیاید و گونه ام را ببوسد و به آرامی در گوش ام زمزمه کند: بیدار شو... آن روزها خواب، قانونِ ازلیِ شب ها بود. به یاد دارم که بعضی شب ها اتفاق یاری می کرد و ساعت از دوازده می گذشت و من هنوز بیدار بودم. جان ام لبریز از احساسِ بی نظیرِ طغیان و پا گذاشتن به منطقه یِ ممنوعه یِ بزرگ تر ها می شد. همه چیز رنگی جادویی به خود می گرفت. از خود ام می پرسم: چه شد که زنده گی آن همه تازه گی و شکوه اش را در نگاه ام از دست داد؟ تعجب می کنم که گاهی چگونه می توانم خمیازه بکشم!؟ در زنده گی هیچ چیز برایِ ابد تازه نمی ماند. باید هم قدم با زنده گی، دگرگونی پذیرفت و نو شد.

***

از کوه هایِ بلند

ای نیم-روزِ زنده گی! ای گاهِ جشن!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم.

ایستاده و دیده ور و چشم به راه ام،

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را:

کجائید، ای دوستان! فراز آیید! وقت است! وقت!

مگر بهرِ شما نیست که امروز یخزارِ خاکستر گون

خویشتن را به گل هایِ سرخ آراسته است؟

چشمه سار در پیِ شماست،

ابر و باد با اشتیاق خود را به یکدیگر می فشارند و بی قرار اند

تا که خود را بر این طاقِ نیل-گون برتر کشند،

و از دوردست ترین دیدگاهِ پرندگان از پیِ شما فرونگرند.

سفره ام بهرِ شما در بلندترین بلندا گسترده است

کیست که با ستارگان نزدیک تر از من بزید

یا با تیره ترین ژرفنایِ مغاک؟

این است پادشاهیِ من- و کدام پادشاهی پهناور تر ازین بوده است؟

و انگبین ام- گو کدام کس آن را مزیده است؟

شما بدان جائید، دوستانِ من! اما دریغ که من دیگر آنی نیستم که

شما به سراغ اش آمده اید!

درنگ می کنید و حیران اید- آه ای کاش که خشمگین می بودید!

من- دیگر آن نیستم! دستی دگر ام، پائی دگر و چهره ای دیگر؟

من خود آن نیستم که در چشمِ شما دوستان بوده ام؟

دگر گشته ام؟ بیگانه با خویشتن؟ از خویشتن برجهیده؟

کشتی-گیری که بسا پشتِ خویشتن را به خاک رسانده است؟

بسا با خویشتن پیچیده

زخم خورده از پیروزیِ خویش و راه بر خویشتن گرفته؟

مگر نه در طلبِ جایی بودم که باد در آن از همه تیزتر می وزد؟

مگر نیاموخته بودم به سر بردن در جایی را

که هیچ کس در آن به سر نمی برد،

بدان بیابانی که خانه یِ خرسِ قطبی ست،

از یاد برده انسان و خدا و نیایش و نفرین را؟

همچون شبحی سرگردان بر یخزارها؟

- ای دوستانِ قدیم! چه رنگ پریده می نمایید شما،

سرشار از محبت و وحشت!

نه، بازگردید! اما خشمگین مباشید! این جا-شما مقام نتوانید کرد:

این جا، در میانِ این دور افتاده ترین یخستان و سنگستان-

این جا شکارگر می باید بود و پازن

چه شریر شکارگری گشته ام من

بنگرید کشیدگیِ کمان ام را!

مردِ مردان می باید کشیدنِ چنین کمانی را!

اما از تیر مگو که چنان خطرناک تیری است

که هیچ تیر به گرد اش نرسد-

دور شوید از این جا- به خاطرِ سلامتِ خویش!

از من روی می گردانید؟

اما تو چه پر تاب و توانی، ای دل!

امیدهایت پا بر جا مانده اند،

درها را به سویِ دوستانِ تازه بگشا!

دوستانِ کهن را بهل! بهل خاطراتِ گذشته را!

روزگاری جوان بودی، اما اکنون از همیشه جوان تری!

آن چه روزگاری ما را به هم می پیوست، رشته یِ یک امید بود-

اما اکنون که می تواند از نقوشِ پریده رنگ اش

آن نشانه هایی را که روزی به دستِ عشق

نگاشته شده بود باز خواند؟

پوست-نبشته ای را ماند رنگ پریده و سوخته

که دست از گرفتن اش پرهیز دارد.

اینان دیگر نه آن دوستان اند

پس چه بنامم شان؟- شبحی از دوستان؟

همین شبح است که شبان-گاهان بر دل و بر پنجره ام

انگشت می کوبد، که مرا می نگرد و می گوید: «مگر ما زمانی دوست نبوده ایم؟»

آه، ای واژه هایِ پژمرده که روزگاری بویِ خوشِ گلِ سرخ داشتید!

آه ای شوقِ جوانی که خویشتن را به نشناختی!

آنانی را که من اشتیاق شان را داشتم

اشتیاقِ آن داشتم

تا که به خویشان ام بدل شوند،

پیر گشتند و ز من دور

تنها آن که دگرگونی می پذیرد، خویشاوندِ من می ماند.

ای نیم-روزِ زنده گی! ای جوانیِ دومین!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم و

استاده ام و دیده-ور و چشم به راه ام!

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را،

ای دوستانِ تازه، فراز آیید!

وقت است!

وقت!

*

سرود به پایان رسیده است

فریادِ شیرینِ اشتیاق بر لبان ام فسرده است:

جادوگری با من این کرد، آن دوستِ به هنگام،

آن دوستِ نیم-روزی-

نه، مپرسید که او کیست.

به نیم-روز بود که یکی دو تا شد...

اکنون، دل-گرم به پیروزیِ خویش،

با هم جشنی برپا می کنیم

جشنِ جشن ها را:

زرتشت، دوستِ من، آن سرِ میهمانان، از راه رسیده است!

اکنون جهان خندان است و پرده یِ ترس از هم می درد،

روزِ عروسیِ نور و ظلمت فرارسیده است...

***

فردریش نیچه، ترجمه ی داریوش آشوری