نقاب

 

 

این شعر کامنتی ست که نسترن برای پست قبلی گذاشته بود و طبق گفته ی خودشان از شاعری گمنام.  شایسته دانستم که آن را به طور مستقل در قالب یک پست در وبلاگ بگذار ام. 

 

لجم می گیرد از این آدمکهای خیالاتی
از آئینه به دستان همیشه بی مبالاتی !

و از اویی که « حتما » را که بالندست ، بفروشد
برای « شاید »ی هرگز !… برای فرصت آتی !!

زمین گیری که بی بالست و بی پرواز می پوسد
و دل بسته به هذیانهای معراج سماواتی !!

از آن دستی که چاقو را به کتف دوست می کوبد
و می خندد به داش آکل : « منم ! من ! آخر لاتی !! »

پیاله توی دستش … نه !… ولی مستانه می خندد !
و گرم لاف در غربت : « منم رند خراباتی !! »

از آن دلال کج فهمی که دل را می فروشد تا -
- که شاید خارج از نوبت بگیرد عشق اقساطی !!

نمی فهمد که شش دانگ غزل را عشق خواهد داد -
- به یک شاعر که می فهمد ، نه یک معشوقه ذاتی !!


ولش کن ! این غزل بی بوسه است و واژه ها حیف اند !
…فقط یک واژه ، یک آوا : « لالا، لالا خیالاتی !! »…