خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

از پشت دیوار شب

 

کاش می شد شب ها را می نوشتم. که باز در سکوت، تنهایی ام جان می گیرد. و در آسمانِ تاریکِ لحظه ها، ستاره هایِ خاطره سوسو می زنند. و یادگارِ نگاهِ گرمِ دوستان را زنده می کنند. ستاره هایی که یک روز خاموش شدند. دلهره ی فردا که قاصدک خواهد آمد. از لایِ پنجره یِ نیمه بازِ پاییز، تا آسمانی ابری را به چشمانِ خواب آلود ام نوید دهد. و این که هر شب ستاره ای از چادرِ چراغانیِ شب هایم خواهد افتاد. من در خواب خواهم گریست. افسوس که گاهی بیداری به سنگینیِ خوابِ سحرگاهی ست. اما من به ابرهایِ خاکستری لبخند می زنم. به آن ها که خورشید را از آسمان ام گرفته اند.

انگار دیشب را خواب دیده ام. اما میزِ کوچک ام صبح را از من زودتر آغاز کرده. مدادِ شکسته ام که عاشقانه دوست اش می دارم. او که زخمه- زنِ رؤیایِ نابِ شب هاست. به او لبخند می زنم. کسی در اطاق نیست و می شود ترانه هایِ عاشقانه ی دیشب را یک بارِ دیگر زیرِ لب خواند. از رویِ کاغذهایِ خط خطی. که هر چه کردند نتوانستند جایِ خالیِ دوستان را برای ام پر کنند. و حتی ترانه ای نخواندند که همدمِ تنهاییِ دلِ پر دردم باشد. ساعتِ صبحِ دیرهنگام، رویِ دیوارِ ترک خورده یِ فاصله هاست. زخمه می زند بر گذارِ بی امانِ ثانیه ها. راستی قاصدک کجاست؟ باد نگاه ام را از لایِ پنجره به بیرون می دزدد. شاخه هایِ لختِ پاییز، به آسمانِ ابری ستون زده اند. و کلاغی بر شاخه، کوتاهیِ عمر را غار غار می کند. می شود خمیازه کشید. یا دوباره به آغوشِ وسوسه یِ بستر شتافت. من اما اشک چشمان ام را در خود غرق کرده. دل ام تنگ می شود. برایِ لبخند هایِ پشتِ این همه دیوار. و حتی آن ها که پشتِ آسمانی ترین دیوار رفته اند. همان که به هر سو بروی عاقبت باید از آن بگذری. اما تا آن وقت، این باغ چقدر بی نهایت است. دیوار اش را نمی شود دید. اما من وتو به منظره یِ پشت ابرها باور داریم. جایی که دوستان مان را آخرین بار در مراسمِ خداحافظیِ دورترین سفر شان بوسیدیم.

آن روز باران هنگامه کرده بود. و داشت آسمانِ ابری را رویِ آسفالتِ تیره یِ جاده نقاشی می کرد. همه جا پر از ترانه بود و لب ها مان پر از خنده های دیدار. آیا باور می کنی که آفتاب، از پشتِ آن همه ابر، صورت هامان را می سوزاند؟ معلوم است که نه. در آن روزِ خاکستری، ما شانه به شانه ی خورشید بودیم و پا به پایِ جاده می دویدیم. حتی می شد لحظه ای ایستاد و او را به آغوش کشید. اما آدم وقتی در جاده است، دل اش می خواهد از لحظه ها پیشی بگیرد. فکر می کند که می تواند از آن ها هم تندتر از دستِ زندگی فرار کند. ولی از دستِ آسمان نمی شود فرار کرد. یک بارِ دیگر او را نگاه کن. اصلاً نگرانِ بادپاییِ تو نیست. و شب دوباره خورشید را در غروب به آغوش می کشد. صبح ها سفید اند. شب ها سیاه. ولی فرقی نمی کند. آسمان که از زیرِ این همه سقف پیدا نیست. در عوض جمعِ ما جمع بود. ترانه یِ خاطره ها را هنوز به یاد دارم. آن روزها که برایِ آخرین بار سفره ای از نزدیکی انداخته بودیم. از تلخی ها می گفتیم. برایِ این بود که هنوز می شد از ته دل خندید. نمی گویم که هیچ ستاره ای از آسمان رویِ خاک نیفتاده بود. اما هنوز شب هامان پر بود از ستاره های چشمک زن. آخر فقط ستاره ها چشمک زدن را خوب بلد اند. نفهمیدم آن شب خواب چه وقت بر چشمان ام دستِ نوازش کشید. فقط به یاد دارم که خنده ها از رسیدنِ وقتِ سپیده یِ فردا در گلوهامان گیر کرد. هیچ کس نفهمید که آن شب، ستاره ای از آسمان افتاد. شاید صدایِ خنده هامان بود که نگذاشت افتادن اش را بشنویم. به هر حال فردا وقتی از خواب بیدار شدیم، بستری گوشه ی اطاق جمع شده بود. از خودمان پرسیدیم که یعنی می شود به این راحتی از بستری دل کند؟ کسی خندید و گفت: «این بستر دوباره باز می شه.» و ما دوباره خندیدن را از سر گرفتیم. فقط چند ماه فرارِ ثانیه ها را از یاد بردیم. هیچ کس حتی یک بار هم به آسمان نگاه نکرد. و ستاره داشت در گوشه ای جان می کند و خاموش می شد. سرانجام این صدایِ شلیکِ گلوله بود که فرا رسیدنِ صبحی سنگین از ابرهایِ تیره را خبر داد. و آن بستر همچنان در گوشه ی اطاق دست نخورده منتظر است.

می توان از غصه دق کرد و مرد. ولی من چشم به راهِ طلوعِ ستاره ای تازه ام. دوستانِ عزیزتر از جان ام. دوست تان می دارم. بر درختِ پرشاخه یِ فردا، مرغِ عشقی ترانه یِ دوری می خواند. آن جا که از گریه گریزی نیست، بیایید تا فرصت هست بر اشک هایِ نادیده یِ یکدیگر، عاشقانه لبخند زنیم. من این همه روشنی را از هم نشینیِ شب به ارمغان آورده ام. بیایید خورشید را مهمانِ جان ها مان کنیم...

نظرات 6 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:49 ق.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

در یک دقیقه میتوانیم نگرش خود را تغییر دهیم

و در آن یک دقیقه می توانیم تمام روز را تغییر دهیم
movafagh bashi

نیلوفر عزیز(قایق آبی)
ترانه ی آمدن ات در تمام کوچه پس کوچه های پاییز به گوش می رسد. خوش آمدی.
سفر نکن خورشیدکم
ترک نکن منو نرو
نبودن ات مرگ منه
راهی این سفر نشو
میام سراغت
با ادب و احترام

نسترن چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:52 ق.ظ

زین دوهزاران من وماای عجبامن چه منم / گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدک ام
پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوک ام
چرا به من شک می کنی
من که من ام برای تو
لب ریز ام از عشق تو و
سرشار ام از هوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو
گریه نمی کنم نرو
آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون
بغض نمی کنم ببین
سفر نکن خورشیدک ام
ترک نکن منو نرو
نبودن ات مرگ منه
راهی این سفر نشو
نزار که عشق من وتو این جا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه
گریه نمی کنم نرو
آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون
بغض نمی کنم ببین
نوازش ام کن و ببین عشق می ریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز غنچه میدن ترانه هام
اگرچه من به چشم تو کم ام قدیمی ام گم ام
آتشفشان عشق ام و دریای پر تاطم ام
گریه نمی کنم نرو
آه نمی کشم بشین
حرف نمی زنم بمون
بغض نمی کنم ببین

نیلوفر چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام
خوبی؟
خیلییییییی خیلی قشنگ بود
هم متن هم تصویر
رنگ آبیه قشنگ آسمون با اون رنگین کمون خوشگلش که سایه انداخته روی جاده و نگاه به نقطه ی بی انتهای جاده
فکر آدمو میبره تا اوووون دور دورا
آسمون میره سمت شب و جاده هم همچنان به دنبالش


تو شب گم می شدم
هم خونه خواب گل می دید
همسایه از خوشه ی خواب
سبد سبد خنده می چید
وقتی تو شب گم می شدم
ستاره شب شکن نبود
میون این شب زده ها
هیشکی به فکر من نبود
آوازه خون کوچه ها
شعراشو از یاد برده بود
چراغا خوابیده بودن
شعله شونو باد برده بود
آخ اگه شب شیشه ای بود
پل به ستاره می زدم
شکست اینه ی شبو
نیزه ی خورشید می شدم
آخ اگه مرگ امون می داد
دوباره باغ می شدم
تو رگ یخ بسته ی شب
نبض چراغ می شدم
آخ که تو اقیانوس شب
سوختنمو کسی ندید
تو برزخ بیداد شب
هیشکی به دادم نرسید
تو اوج ویرون شدنم
تو شب دم کرده ی درد
کسی دعا نخوند برام
هیشکی برام گریه نکرد
وقتی تو شب گم می شدم
دلم می خواست شعله بشم
رو سایه های یخ زده
دست نوازش بکشم
دلم می خواست آشتی بدم
تگرگو با اقاقیا
خورشید مهربونی رو
مهمون کنم به خونه ها
آخ اگه مرگ امون می داد
دوباره باغ می شدم
تو رگ یخ بسته ی شب
نبض چراغ می شدم

سلام نیلوفر عزیز
خوبه خوب ام. از این که از هدیه خوش ات اومد خوشحال ام. دست گذاشتی رو خاطراتم. بیا اینم یه شعر برای تو:

ضیافت های عاشق را خوشا بخشش خوشا دیدار
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یاد
چه دریایی میان ما خوشا دیدار ما در خواب
چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر آب

خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن

اگر خواب ام اگر بیدار اگر مست ام اگر هوشیار
مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار
تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب
مرا هم خانه کن تا صبح نوازش کن مرا تا خواب

همیشه خواب تو دیدن دلیل بودن من بود
چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود

نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق

خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن

بیتا یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:07 ب.ظ

به راستی که به بهانه ی نبودن خورشید ؛لذت تماشای ستاره را از دست نداده ای

مخواب معشوق من
چشم هایی که بی انتظار شب را سحر می کنند
مجازاتشان بیداری در روز است

راستی من خورشید را و روز را انقدر دوست دارم که شب را وستاره را اما نجوای شبانه عاشقانه تر است

شاد باشی

بیتای بی همتا

کامنت ات از آن هایست که در جوابشان تنها باید لبخند را نوشت. امروز را از یاد نبر. تا چهارشنبه اگر عمری بود پستی که می گذارم را بخوانی. شک نکن که به افتخار توست.

معنای شادی باشی
با ادب احترام و محبت بی کران

خیزران دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:12 ب.ظ http://kheyzaran.blogsky.com


محمد عزیز
حضور درینجا به راستی آدم را هوائی میکند
من در جشن با شکوه تو خواهم رقصید
بادب احترامومحبت بیکران

خیزران عزیز و خوبم
حضور تو هم این خلوت را هوایی می کند. من هم هوس می کنم در این هوا بغض هایم را رها کنم تا آسمان یک بار دیگر ببارد و آبی شود.
من هم با رقص تو می رقصم و دوباره خنده را مهمان دل سر به هوایم خواهم کرد.
هنوز هم می خواهم بر آستان دوستی بوسه بزنم و فریاد بزنم که می خواهم از نو متولد شوم. انسان می تواند دریا را مهمان دل اش کند. می خواهم هنوز قطره ای باشم از دریا.
با ادب احترام و محبت بی پایان

نسترن سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:39 ب.ظ

به شما حسودی میکنم / گاهی نمیدانید کجاست اینده /می سازید
البته میدونم ربطی نداره به بلاگت ولی دلم خواست که بگم

نسترن عزیزم

این بلاگ اسمش روشه. اصلا درستش کردم که حرفهای دلم رو توش بزنم. خب چی ازین بهتر که تو هم حرف دلت رو زدی.

به ما حسودی کن
ولی نه از آن رو که نمی دانیم کجاست آینده
نه از آن رو که در رویایی کودکانه غرقه ایم
بل از آن رو که تلخی ها را دیدیم و خندیدیم

از صمیم قلب دوست ات دارم
همیشه شاد باشی
با ادب احترام و محبت بی کران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد