ای لحظه ی عزیز که می توانم در امتدادِ اقبال ِ بلندِ تو از صمیمِ قلب بخندم، بگذار هر چه بیش تر تو را دریابم. درین شهودِ ساکتِ نامعلوم که خیال اش غارتگرِ خنده ها ست. گرفتار در حصارِ نامرئی ِ دیوارهای ِ بی گذرِ این گنبدِ کبود، که جغدِ عبوس ِ اندیشه در لجاجتِ یافتن ِ روزنه ای به فراسو، مغمون و سرگشته به پای بلندای بی پایان شان افتاده است. و تو همچو رؤیایی در خواب، سر زده آمده ای و کوتاه می مانی. مانندِ رؤیای ِ شب های ِ تا مرگ بی سحرِ به زنجیر شده ای فراموش شده، که درست در لحظه ی ِ افتادن ِ آخرین زنجیر از تن ِ خسته اش، با صدای ِ دندان کروچه یِ درد، چون گوی ِ بلوری می شکند و هزار تکه می شود. اما در امتدادِ تو می شود از صمیم قلب خندید و در سرگیجه ی ِ بی گوشه ی ِ این وسعتِ ناخوانده، بر زخم های ِ کهنه تیغ کشید و با جانی دیوانه از سکوت و انعکاس، در مقابل ِ آینه ی ِ بی ترکِ پوچ، تن به رقصی مستانه داد و رها. می شود دل به وسوسه ی ِ اقیانوس داد، که هیچ در بندِ ساحل اش نیست. و افسوس که تو دیگر رفته ای و ثانیه ها دوباره گرفتارِ رژه ی ِ سنگین و سردِ عقربه ها شده اند...
لجم می گیرد از این آدمکهای خیالاتی
از آئینه به دستان همیشه بی مبالاتی !
و از اویی که « حتما » را که بالندست ، بفروشد
برای « شاید »ی هرگز !… برای فرصت آتی !!
زمین گیری که بی بالست و بی پرواز می پوسد
و دل بسته به هذیانهای معراج سماواتی !!
از آن دستی که چاقو را به کتف دوست می کوبد
و می خندد به داش آکل : « منم ! من ! آخر لاتی !! »
پیاله توی دستش … نه !… ولی مستانه می خندد !
و گرم لاف در غربت : « منم رند خراباتی !! »
از آن دلال کج فهمی که دل را می فروشد تا -
- که شاید خارج از نوبت بگیرد عشق اقساطی !!
نمی فهمد که شش دانگ غزل را عشق خواهد داد -
- به یک شاعر که می فهمد ، نه یک معشوقه ذاتی !!
…
ولش کن ! این غزل بی بوسه است و واژه ها حیف اند !
…فقط یک واژه ، یک آوا : « لالا، لالا خیالاتی !! »…
با ادب و احترام