خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

از کوه های بلند

  

گاهی که به سراغِ آینه می روم، تصویرِ خود ام را تیره و کدر می بینم. بی درنگ می روم و دستمالِ تمیز و تری می آورم و آینه را با وسواسی که یادآورِ مادران است، آن هنگام که کودکِ خود را تر و خشک می کنند، تمیز می کنم. باز دوباره خود ام را تماشا می کنم و با شگفتی در می یابم که هنوز تصویر ام تاریک و خاک-خورده است. آن وقت می فهمم که نگاه ام بی رنگ شده و تن ام سنگین. جان ام به وسوسه یِ خواب می اندیشد و نفس هایم، دیگر نمی توانند رویِ آینه بخار بنشانند. می فهمم که باز هم خود ام را و زندگیِ واقعی را از یاد برده ام و پنجره یِ نگاه ام خاک گرفته و دیگر منظره یِ زنده گی جان ام را لبریز از اشتیاق نمی کند. دیگر دل ام برایِ باران و صدایِ زوزه یِ باد در شبهایِ طوفانی، که خانه را بهشتی می کرد از لذتِ احساسِ امنیت، تنگ نمی شود. یا برایِ بی تابی برایِ پایانِ شب و رسیدن به فردا. آه که چقدر در رختخوابِ کوچک ام، در انتظارِخواب بی تاب می شدم. تا بیاید و لحظه های تاریک را با خود ببرد و وقتی آسمان دوباره روشن شد، با صدایِ زنده گی به سراغ ام بیاید و گونه ام را ببوسد و به آرامی در گوش ام زمزمه کند: بیدار شو... آن روزها خواب، قانونِ ازلیِ شب ها بود. به یاد دارم که بعضی شب ها اتفاق یاری می کرد و ساعت از دوازده می گذشت و من هنوز بیدار بودم. جان ام لبریز از احساسِ بی نظیرِ طغیان و پا گذاشتن به منطقه یِ ممنوعه یِ بزرگ تر ها می شد. همه چیز رنگی جادویی به خود می گرفت. از خود ام می پرسم: چه شد که زنده گی آن همه تازه گی و شکوه اش را در نگاه ام از دست داد؟ تعجب می کنم که گاهی چگونه می توانم خمیازه بکشم!؟ در زنده گی هیچ چیز برایِ ابد تازه نمی ماند. باید هم قدم با زنده گی، دگرگونی پذیرفت و نو شد.

***

از کوه هایِ بلند

ای نیم-روزِ زنده گی! ای گاهِ جشن!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم.

ایستاده و دیده ور و چشم به راه ام،

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را:

کجائید، ای دوستان! فراز آیید! وقت است! وقت!

مگر بهرِ شما نیست که امروز یخزارِ خاکستر گون

خویشتن را به گل هایِ سرخ آراسته است؟

چشمه سار در پیِ شماست،

ابر و باد با اشتیاق خود را به یکدیگر می فشارند و بی قرار اند

تا که خود را بر این طاقِ نیل-گون برتر کشند،

و از دوردست ترین دیدگاهِ پرندگان از پیِ شما فرونگرند.

سفره ام بهرِ شما در بلندترین بلندا گسترده است

کیست که با ستارگان نزدیک تر از من بزید

یا با تیره ترین ژرفنایِ مغاک؟

این است پادشاهیِ من- و کدام پادشاهی پهناور تر ازین بوده است؟

و انگبین ام- گو کدام کس آن را مزیده است؟

شما بدان جائید، دوستانِ من! اما دریغ که من دیگر آنی نیستم که

شما به سراغ اش آمده اید!

درنگ می کنید و حیران اید- آه ای کاش که خشمگین می بودید!

من- دیگر آن نیستم! دستی دگر ام، پائی دگر و چهره ای دیگر؟

من خود آن نیستم که در چشمِ شما دوستان بوده ام؟

دگر گشته ام؟ بیگانه با خویشتن؟ از خویشتن برجهیده؟

کشتی-گیری که بسا پشتِ خویشتن را به خاک رسانده است؟

بسا با خویشتن پیچیده

زخم خورده از پیروزیِ خویش و راه بر خویشتن گرفته؟

مگر نه در طلبِ جایی بودم که باد در آن از همه تیزتر می وزد؟

مگر نیاموخته بودم به سر بردن در جایی را

که هیچ کس در آن به سر نمی برد،

بدان بیابانی که خانه یِ خرسِ قطبی ست،

از یاد برده انسان و خدا و نیایش و نفرین را؟

همچون شبحی سرگردان بر یخزارها؟

- ای دوستانِ قدیم! چه رنگ پریده می نمایید شما،

سرشار از محبت و وحشت!

نه، بازگردید! اما خشمگین مباشید! این جا-شما مقام نتوانید کرد:

این جا، در میانِ این دور افتاده ترین یخستان و سنگستان-

این جا شکارگر می باید بود و پازن

چه شریر شکارگری گشته ام من

بنگرید کشیدگیِ کمان ام را!

مردِ مردان می باید کشیدنِ چنین کمانی را!

اما از تیر مگو که چنان خطرناک تیری است

که هیچ تیر به گرد اش نرسد-

دور شوید از این جا- به خاطرِ سلامتِ خویش!

از من روی می گردانید؟

اما تو چه پر تاب و توانی، ای دل!

امیدهایت پا بر جا مانده اند،

درها را به سویِ دوستانِ تازه بگشا!

دوستانِ کهن را بهل! بهل خاطراتِ گذشته را!

روزگاری جوان بودی، اما اکنون از همیشه جوان تری!

آن چه روزگاری ما را به هم می پیوست، رشته یِ یک امید بود-

اما اکنون که می تواند از نقوشِ پریده رنگ اش

آن نشانه هایی را که روزی به دستِ عشق

نگاشته شده بود باز خواند؟

پوست-نبشته ای را ماند رنگ پریده و سوخته

که دست از گرفتن اش پرهیز دارد.

اینان دیگر نه آن دوستان اند

پس چه بنامم شان؟- شبحی از دوستان؟

همین شبح است که شبان-گاهان بر دل و بر پنجره ام

انگشت می کوبد، که مرا می نگرد و می گوید: «مگر ما زمانی دوست نبوده ایم؟»

آه، ای واژه هایِ پژمرده که روزگاری بویِ خوشِ گلِ سرخ داشتید!

آه ای شوقِ جوانی که خویشتن را به نشناختی!

آنانی را که من اشتیاق شان را داشتم

اشتیاقِ آن داشتم

تا که به خویشان ام بدل شوند،

پیر گشتند و ز من دور

تنها آن که دگرگونی می پذیرد، خویشاوندِ من می ماند.

ای نیم-روزِ زنده گی! ای جوانیِ دومین!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم و

استاده ام و دیده-ور و چشم به راه ام!

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را،

ای دوستانِ تازه، فراز آیید!

وقت است!

وقت!

*

سرود به پایان رسیده است

فریادِ شیرینِ اشتیاق بر لبان ام فسرده است:

جادوگری با من این کرد، آن دوستِ به هنگام،

آن دوستِ نیم-روزی-

نه، مپرسید که او کیست.

به نیم-روز بود که یکی دو تا شد...

اکنون، دل-گرم به پیروزیِ خویش،

با هم جشنی برپا می کنیم

جشنِ جشن ها را:

زرتشت، دوستِ من، آن سرِ میهمانان، از راه رسیده است!

اکنون جهان خندان است و پرده یِ ترس از هم می درد،

روزِ عروسیِ نور و ظلمت فرارسیده است...

***

فردریش نیچه، ترجمه ی داریوش آشوری

مترسک

 

با هر کس که سرِ صحبت را باز می کنی، جز ناله و نفرین چیزی نمی شنوی و همه جا صحبت از دیوِ سپیدی ست که خوشبختیِ مردم را از آن ها دزدیده و در شیشه کرده و هیچ کس را یارایِ در افتادن با او نیست و همه منتظرِ ظهورِ رستمِ دستان اند.

اما به راستی این دیوِ سپید از کجا آمده است؟ مگر دیوِ سپید مالِ قصه ها نیست؟

به حاکمانِ این مردم دوباره نگاه کنید. به راستی چه می بینید؟ آیا جز موجوداتی بوزینه وار و دلقک چهره؟ موجوداتی که به خودیِ خود اگر دماغ شان را بگیری جان شان در می رود؟ به راستی آن ها تنها به این درد می خورند که سرِ زمین کاشته شوند و کلاغ ها را بپرانند.

حالا به مردم نگاه کنید. در باورِ هر کدام از آن ها بچه دیوی نفس می کشد که بیشتر مایه یِ دلسوزی ست تا ترس. اما وقتی این باورها کنارِ هم قرار می گیرند و ملتی را می سازند، از جمعِ تمامِ آن بچه دیوهایِ ترسویی که همیشه به حالِ آن ها افسوس می خوردید، هیولایِ مخوفی به وجود می آید که حالا از چشم ها و چنگال اش خون می چکد و نعره اش زمین را به لرزه در می آورد. مترسکی که تا دیروز حتی توانِ پراندنِ یک کلاغ از دوشِ خود را هم نداشت، حالا از خونِ مردم جان می گیرد و چنگال اش را از باورهایِ مردم تیز می کند و ...

مردم تا دیروز با بچه دیوِ درونِ خود کیف می کردند و به خیالِ آفریدنِ مجال برایِ او، پا به میدان گذاشتند و به مترسک گفتند: «آری». یکی پایش را به مترسک داد، یکی چشم و دیگری رگهایش را. بعد، از آن همه «آری»، مترسک جان گرفت و دیوِ سپید شد و حالا همان مردم از ترسِ تنوره اش در سوراخِ خود پنهان شده اند و انتظارِ منجی را می کشند.

در چنین جامعه ای، حاکمان، قدرتِ خود را مدیونِ حماقتِ مردم اند. ازین رو به هر قیمتی شده بر آن مهر تأیید می زنند و در رواجِ هر چه بیشتر اش از هیچ کوششی دریغ نمی کنند. آن ها به قیمتِ کشتنِ حقیقت دروغ می گویند و به قیمتِ نابود کردنِ آینده یِ انسان، بقایِ خود را می خرند. امروز فضیلت، نزدِ انسانِ گله- وار است، و او تا عالی ترین مرتبه ی انسان بالا رفته است. حاکمان، اخلاقِ گله ای و خوب و بدِ همگانی را آفریده اند که در واقع اخلاقِ منحط و فضیلتِ نابود کننده ی انسانیت است.

باز هم در چنین جامعه ای، انسانِ منحصر به فرد و انسانِ استثنا، تا مرتبه یِ تبه کاری و جنایت کاری سقوط می کند. حکومت در سکوت و در پشتِ پرده، به هر روشی که شده دهانِ او را می بندد و درین کار از هیچ جنایتی دریغ ندارد. در برابرِ مردم هم به راحتی وجودِ چنین موجودِ خطرناکی را در اساس منکر می شود (BoyCut). به خطابه هایِ آن ها نگاه کنید. هر جا صحبت از ملت می شود، تنها منظور آن عده ای ست که به او گفته اند آری. وجودِ بقیه به کل انکار می شود. این شرایط، انسانِ منحصر به فرد را به انزوا و خود- ویرانگری می کشاند. خطری که از همه بیش تر او را تحدید می کند. اعتراضِ صرف و حرص خوردن در خلوت. دستِ آخر هم تن دادن به ارزش هایِ گله و سرانجام عضوی (آن هم بی ارزش و بخشوده شده) از گله شدن، یا مرگ. امروز باید فکری به حالِ این خطر کرد.

***

 

در این شعر، شاعر ابتدا می خواهد بگوید که هر یک از ما به تنهایی چه بودیم؟ و این که هر کدام بچه دیوی را درونِ خود پرورده بودیم. بعد با بیانی زیبا به این حقیقت می پردازد که حالا از به هم پیوستنِ همه ی آن ها، دیوی ترسناک از ما به وجود می آید.  « من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم ». و حالا این ما، به اندازه ی خود اش می بیند، و نه بیشتر، و می کند آنچه می کند.

سپس در ادامه می گوید که این پایانِ کار نیست. و به ما می گوید که باید چه باشیم. « من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم.» اما این امروز میسر نیست. درست است که ما کم ایم، درست است که تنها به اندازه ی خودمان می بینیم و ... اما «من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم». یعنی نباید به این بهانه که کارِ زیادی از ما بر نمی آید، به کلی دست از هر حرکتی بکشیم و در انزوا به انتظارِ معجزه بنشینیم، یا این که تبدیل به بدگویانی شویم که جز انکار کردن هیچ نمی کنند.  همانطور که از تاریخ سروده شدن پیداست، شعر تحت تاثیر اتفاقات انقلاب است. و گلایه ای در تمام شعر وجود دارد. از مردمی که بعد از آن همه تلاش و زندان و شکنجه ای که مبارزان برای آزادی به جان خریدند، و درست موقع گل دادن عشق، پشت آن ها را خالی گذاشتند و به خانه ها شان خزیدند. « وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی، بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم»

ترانه ی نجواها در سال 1358 توسط شهیار قنبری سروده شد و زنده یاد فرهاد مهراد آن را اجرا کرد.

***

رُستنی ها کم نیست، من و تو کم بودیم

خشک و پژمرده و تا رویِ زمین خم بودیم

گفتنی ها کم نیست، من و تو کم گفتیم

مثلِ هذیانِ دمِ مرگ، از آغاز چنین در هم و بر هم گفتیم

دیدنی ها کم نیست، من و تو کم دیدیم

بی سبب از پاییز، جایِ میلادِ اقاقی ها را پرسیدیم

چیدنی ها کم نیست، من و تو کم چیدیم

وقتِ گل دادنِ عشق، رویِ دار قالی

بی سبب حتی پرتابِ گلِ سرخی را ترسیدیم

خواندنی ها کم نیست، من و تو کم خواندیم

من و تو ساده ترین شعرِ سرودن را در معبر باد، با دهانی بسته واماندیم

من و تو کم بودیم

من وتو اما در میدان ها، اینک اندازه ی ما می روییم

ما به اندازه ی ما، می بینیم

ما به اندازه ی ما، می چینیم

ما به اندازه ی ما، می روییم

ما به اندازه ی ما، می گوییم

من و تو... کم نه که باید شبِ بی رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشیم

من و تو... خم نه و در هم نه و کم هم نه که می باید... با هم باشیم

من و تو حق داریم، در شبِ این جنبش، نبضِ آدم باشیم

من و تو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

من وتو حق داریم، که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم

گفتنی ها کم نیست...

دیوار

 

به خاطر نسل خود ام که هر چند در تنِ خود ترکشِ خمپاره ندارند، اما ساقه ی ِ نهالِ سبزِ جوانی شان با تبرِ سنگین و زنگ زده یِ تحجر زخمی ست. و دیگر تقدیم به تمامِ جان هایِ عاشقی که قلبِ جوان شان در تنی پنهان زیرِ زخم هایِ کهنه و بی پیر، همچنان بی وقفه می تپد...

«دیوار»

خود اش هم نمی دانست که چگونه می تواند نزدیکیِ خطر را احساس کند. شاید خویشاوندیِ دوری با اسب یا مرغ و خروس داشت. تا به حال با چشم هایِ خود اش ندیده بود. ولی شنیده بود که اسب ها آمدنِ زلزله را احساس می کنند. یا این که سگ ها وقتی بی موقع پارس می کنند معنی اش این است که کسی قرار است بمیرد. پشتِ کامپیوتر اش نشسته بود و داشت چیز می نوشت که یکهو به دل اش بد افتاد. بعدش هم نفهمید که پدر اش در زده و او نشنیده و حالا چند دقیقه است که درست در چند قدمی اش ایستاده و دارد نوشته هایش را مو به مو می خواند. تا سرانجام جلوتر آمد و شانه های نحیف و لاغر اش را با دست هایِ استخوانی اش محکم فشرد. جا خورد و قبل از این که فرصتِ فکر کردن به چیزی را داشته باشد، دست هایش گوشی را از گوش اش برداشتند. موسیقی قطع شد. صورتِ سنگیِ پدر اش مثلِ سنگِ مذاب شل شده بود و داشت آرام روی صورت اش سُر می خورد. جرأت نکرد به چشم هایش نگاه کند. 

 

- سلام

- تو چی می نویسی صبح تا شب؟

- هیچی داشتم.. چیزِ خاصی نمی نوشتم 

 

می دانست که گیر افتاده است. هر چه می گفت فایده ای نداشت. فقط دل اش می خواست تنها باشد. 

 

- من باید بدونم تو چی می نویسی. باید همشو بدی بخونم

- چرا اینجوری نگا می کنی؟ این نوشته ها خصوصین. آدم حق نداره چیزِ خصوصی داشته باشه؟

- چرا داره. ولی تو پسرِ منی. باید بدونم این نوشته هارو کی می خونه. من مسئولیت دارم. 

 

کار را خراب تر کرده بود. نباید حساس اش می کرد. می شد خیلی راحت یکی دو تا نوشته راجع به پائیز و مدرسه بدهد که او بخواند و قائله ختم شود. ولی این حرف ها که تمامی نداشت. از خیلی وقتِ پیش باید به فکر می افتاد. آن وقت ها که سر اش داغ بود و بحث هایِ تند و تیز می کرد و به همه چیز می پرید. حالا دیگر دیر بود. نگاه ها زیادی سنگین شده بود. دیگر حتی به زور هم نمی شد لبخند زد. 

 

- پس یادت نره. هر چه زودتر یه نسخه از نوشته هاتو میدی بخونم

- بهت میدم. ولی بایدی نیست. دلم می خواد که بدم. 

 

هر چه زور زد نتوانست ازین بهتر حرف بزند. آخر او هم دل اش خیلی پر بود. کم که نکشیده بود. حالا هم که باید مثلِ مجرم ها جواب پس می داد. همیشه می دانست که بالاخره کار به این جا می کشد. از همان روزی که سرِ هم داد زدند و او ساعتِ یازدهِ شب از خانه بیرون زد و تا دیر وقت برنگشت. بعد اش فقط سکوت بود. سکوتِ سنگینی که هر از گاهی نیش و کنایه ای، تلخی اش را صد برابر می کرد. همه ی این فکرها با یک عالمه کوفت و زهر مارِ دیگر یک دفعه مثلِ آوار تویِ سر اش خراب شدند. طاقت نیاورد. پدر هنوز در را پشتِ سر اش نبسته بود. 

 

- بابا! صبر کن کارِت دارم

- خسته ام می خوام بخوابم. بزار برایِ بعد

- نه همین الان

- پاشو بیا تو این اطاق. لیلا خوابیده. سینا رو هم بیدار می کنی 

 

خود اش هم نمی دانست چه می خواهد بگوید. مگر تویِ این سال ها کم گفته بود؟ با هر زبانی هم که می شد گفته بود. خلاصه هر شعری که بلد بود خوانده بود و حالا فقط بغض بود، که انگار دیگر نمی توانست تاب بیاورد. وقتی به این همه سال فکر می کرد می ترسید که دیوانه شود. این همه شب بیداری مگر الکی بود؟ سکوت مثلِ بختک افتاده بود رویِ سینه اش و دیگر نفس اش بالا نمی آمد. نفهمید کِی از رویِ صندلی بلند شده و به اتاق رفته بود. 

 

- بیا بشین این جا

- نه همین طوری سرپا راحت ترم

- بیا بشین میگم. مگه نمی خوای حرف بزنی؟

- سرپام میشه حرف زد. همین جا خوبه. میخوام روبروت باشم. راحت تر می بینمت

- خوب بگو ببینم دیگه چته 

 

آیا این پدر اش بود که حالا این قدر سخت و سرد و فرسوده روبروی اش نشسته بود؟ سفیدیِ چشم هایش زردِ زرد شده بود. شک و ناامنی در نگاه اش موج می زد. شاید هم ترسیده بود. ازین که نکند بچه اش واقعاً کافر شده باشد و او نتواند فردایِ قیامت جواب پس بدهد. برایِ یک لحظه با تمامِ وجود دل اش خواست که زمان به عقب برگردد. آن وقت خیلی زودتر ازین ها لال می شد. فکر اش را هم نمی کرد که کار تا به این جا بیخ پیدا کند. نگاهِ پدر کم کم داشت بی تاب می شد که گفت: 

 

- بابا فکر نمی کنی خیلی داری تند میری؟

- اتفاقاً خیلی هم کند رفتم. خیلی جلوت کوتاه اومدم

- یعنی تا امروز فقط داشتی تحمل ام می کردی؟

- آره

- نباید این کارو می کردی. من فکر می کردم که برام حقِ زندگی قائل شدی

- نباید می کردم؟ 

 

پدر بلند شد. چشم هایِ کِدر اش خیس شده بود. انگار تمامِ خستگی و بیچارگیِ پنجاه ساله اش با همین یک جمله یک جا رویِ سر اش خراب شده بود. سعید تنها بازمانده یِ گذشته ی سیاه اش بود. حالا تویِ روی اش ایستاده بود و شاخ و شانه می کشید. با برادر اش مو نمی زد. شاید برای همین تا این جا تحمل کرده بود. می ترسید او هم یکی از همین شب ها خود اش را خلاص کند. ولی وحید بیشتر به مادر اش رفته بود. این را همه می گفتند. اما او نمی توانست با دیدنِ سعید از یاد آوریِ گذشته ها فرار کند. شاید برایِ همین بود که زیرِ بار نمی رفت که الا و بلا تو با برادر ات مو نمی زنی. ولی حرف نداشت که وحید به مادر اش رفته بود. شاید به همین خاطر بود که نتوانست مرگِ مادر را قبول کند. از بعد از آن شبی که صدایِ برخوردِ هیکلی را با موزاییک هایِ حیاط شنید، دیگر آدمِ خود اش نبود. همه می دیدند که ذره ذره آب می شود. اما باز هم همان سکوتِ لعنتی راهِ گلویِ همه را بسته بود. همه اش خنده هایِ زورکی بود. 

 

- نه که حالا بیای مثلِ بازپرسا ازم حساب بکشی. اینطوری آدم تکلیفِ خودشو نمی دونه

- تو اصلاً خودت می فهمی چی داری میگی؟

- نه به نظرِ شما من دیوونم. اون کتابایِ ظاله مغزمو فاسد کردن

- صداتو بیار پایین لیلا می شنوه

- من صدام پایینه 

- ببین سعید بزار حرف آخرمو بهت بزنم. من واسه خودم یه اعتقاداتی دارم. نمی تونم ببینم پسرم داره با پولِ من تبلیغِ بی دینی می کنه. حالا تو می خوای بگی عقب موندم. می خوای بگی همه چیزو با هم قاتی کردم. می خوای بگی منطق سرم نمیشه. خوب بگو. من نمی خوام شریکِ تو باشم. تو پسرِ منی. من فردا باید جواب پس بدم. اگر ببینم داری بر ضدِ عقایدم تبلیغ می کنی، به هر قیمتی که شده جلوت وامیسم. 

 

این را که گفت رنگ از رویِ سعید پرید. عرق از سر و رویش می بارید. فقط داشت به یک چیز فکر می کرد. این که واقعاً چطور شد که تویِ این همه کهکشان و منظومه و ستاره و سیاره، الان کار اش به این جا کشیده و شکافی عظیم بینِ او و پدر دهان باز کرده بود که با هیچ فریادی پر نمی شد. سر اش داشت گیج می رفت. هر دو دست اش را گذاشته بود رویِ صورت اش و می لرزید. دست ها این قدر یخ بودند که حتی با آن حالِ جنون هم فهمید که از همیشه خیلی سرد تر اند. اصلاً متوجه نبود که داشت یک ریز تکرار می کرد: 

 

-         - متأسفم. بابا برات متأسفم. متأسفم بابا. متأسفم 

 

حمید دیگر تاب نیاورد. داشت از عصبانیت منفجر می شد. رنگ اش شده بود مثلِ خون. دندان هایش را آن قدر محکم به هم فشار می داد که صدایش به راحتی شنیده می شد. خود اش را کشت تا بدونِ حرف زدن به دستگیره یِ در رسید. 

 

-         - فقط بدون که داری چی میگی. ازین به بعد دیگه هر اتفاقی ممکنه بیفته. 

 

نباید می گذاشت کار این طوری تمام شود. باید کاری می کرد. اما راهِ گلویش بسته بود. بغض داشت خفه اش می کرد. بدونِ اراده به سمتِ در رفت که جلویِ پدر را بگیرد. حتی شده به پایش بیفتد. بگوید که نمی خواهد این همه خونِ دل را که پدر اش این همه سال برایِ بزرگ کردن اش خورده، نادیده بگیرد. بغض اش را رها کرد و به سمتِ آغوشِ پدر دوید. می خواست سر اش را رویِ سینه یِ استخوانیِ او بگذارد و زار زار گریه کند. اما بینِ راه، تنه اش به میزِ توالت خورد و آینه یِ بزرگ اش با سر و صدا از جا کنده شد و تا آمد به خود اش بجنبد به زمین افتاد و با خود اش شیشه ی عطر و خرت و پرت هایِ دیگر را رویِ کفِ سردِ سرامیکیِ اتاق خرد کرد. همه جا پر از تکه هایِ ریز و درشتِ آینه شد که زیرِ نورِ مرده یِ لامپ، که از بس هر شب از رویِ تخت از کنارِ جلدِ کتاب چشم اش به آن افتاده بود دیگر حفظ اش بود، می درخشیدند. بویِ عطرِ خنکی که سال ها بود جز آن چیزی به خود اش نمی زد، با هوایِ آن شبِ سردِ پاییزی، که از لایِ پنجره به داخل می آمد می آمیخت و او را به یاد کودکی اش می انداخت...