خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

از کوه های بلند

  

گاهی که به سراغِ آینه می روم، تصویرِ خود ام را تیره و کدر می بینم. بی درنگ می روم و دستمالِ تمیز و تری می آورم و آینه را با وسواسی که یادآورِ مادران است، آن هنگام که کودکِ خود را تر و خشک می کنند، تمیز می کنم. باز دوباره خود ام را تماشا می کنم و با شگفتی در می یابم که هنوز تصویر ام تاریک و خاک-خورده است. آن وقت می فهمم که نگاه ام بی رنگ شده و تن ام سنگین. جان ام به وسوسه یِ خواب می اندیشد و نفس هایم، دیگر نمی توانند رویِ آینه بخار بنشانند. می فهمم که باز هم خود ام را و زندگیِ واقعی را از یاد برده ام و پنجره یِ نگاه ام خاک گرفته و دیگر منظره یِ زنده گی جان ام را لبریز از اشتیاق نمی کند. دیگر دل ام برایِ باران و صدایِ زوزه یِ باد در شبهایِ طوفانی، که خانه را بهشتی می کرد از لذتِ احساسِ امنیت، تنگ نمی شود. یا برایِ بی تابی برایِ پایانِ شب و رسیدن به فردا. آه که چقدر در رختخوابِ کوچک ام، در انتظارِخواب بی تاب می شدم. تا بیاید و لحظه های تاریک را با خود ببرد و وقتی آسمان دوباره روشن شد، با صدایِ زنده گی به سراغ ام بیاید و گونه ام را ببوسد و به آرامی در گوش ام زمزمه کند: بیدار شو... آن روزها خواب، قانونِ ازلیِ شب ها بود. به یاد دارم که بعضی شب ها اتفاق یاری می کرد و ساعت از دوازده می گذشت و من هنوز بیدار بودم. جان ام لبریز از احساسِ بی نظیرِ طغیان و پا گذاشتن به منطقه یِ ممنوعه یِ بزرگ تر ها می شد. همه چیز رنگی جادویی به خود می گرفت. از خود ام می پرسم: چه شد که زنده گی آن همه تازه گی و شکوه اش را در نگاه ام از دست داد؟ تعجب می کنم که گاهی چگونه می توانم خمیازه بکشم!؟ در زنده گی هیچ چیز برایِ ابد تازه نمی ماند. باید هم قدم با زنده گی، دگرگونی پذیرفت و نو شد.

***

از کوه هایِ بلند

ای نیم-روزِ زنده گی! ای گاهِ جشن!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم.

ایستاده و دیده ور و چشم به راه ام،

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را:

کجائید، ای دوستان! فراز آیید! وقت است! وقت!

مگر بهرِ شما نیست که امروز یخزارِ خاکستر گون

خویشتن را به گل هایِ سرخ آراسته است؟

چشمه سار در پیِ شماست،

ابر و باد با اشتیاق خود را به یکدیگر می فشارند و بی قرار اند

تا که خود را بر این طاقِ نیل-گون برتر کشند،

و از دوردست ترین دیدگاهِ پرندگان از پیِ شما فرونگرند.

سفره ام بهرِ شما در بلندترین بلندا گسترده است

کیست که با ستارگان نزدیک تر از من بزید

یا با تیره ترین ژرفنایِ مغاک؟

این است پادشاهیِ من- و کدام پادشاهی پهناور تر ازین بوده است؟

و انگبین ام- گو کدام کس آن را مزیده است؟

شما بدان جائید، دوستانِ من! اما دریغ که من دیگر آنی نیستم که

شما به سراغ اش آمده اید!

درنگ می کنید و حیران اید- آه ای کاش که خشمگین می بودید!

من- دیگر آن نیستم! دستی دگر ام، پائی دگر و چهره ای دیگر؟

من خود آن نیستم که در چشمِ شما دوستان بوده ام؟

دگر گشته ام؟ بیگانه با خویشتن؟ از خویشتن برجهیده؟

کشتی-گیری که بسا پشتِ خویشتن را به خاک رسانده است؟

بسا با خویشتن پیچیده

زخم خورده از پیروزیِ خویش و راه بر خویشتن گرفته؟

مگر نه در طلبِ جایی بودم که باد در آن از همه تیزتر می وزد؟

مگر نیاموخته بودم به سر بردن در جایی را

که هیچ کس در آن به سر نمی برد،

بدان بیابانی که خانه یِ خرسِ قطبی ست،

از یاد برده انسان و خدا و نیایش و نفرین را؟

همچون شبحی سرگردان بر یخزارها؟

- ای دوستانِ قدیم! چه رنگ پریده می نمایید شما،

سرشار از محبت و وحشت!

نه، بازگردید! اما خشمگین مباشید! این جا-شما مقام نتوانید کرد:

این جا، در میانِ این دور افتاده ترین یخستان و سنگستان-

این جا شکارگر می باید بود و پازن

چه شریر شکارگری گشته ام من

بنگرید کشیدگیِ کمان ام را!

مردِ مردان می باید کشیدنِ چنین کمانی را!

اما از تیر مگو که چنان خطرناک تیری است

که هیچ تیر به گرد اش نرسد-

دور شوید از این جا- به خاطرِ سلامتِ خویش!

از من روی می گردانید؟

اما تو چه پر تاب و توانی، ای دل!

امیدهایت پا بر جا مانده اند،

درها را به سویِ دوستانِ تازه بگشا!

دوستانِ کهن را بهل! بهل خاطراتِ گذشته را!

روزگاری جوان بودی، اما اکنون از همیشه جوان تری!

آن چه روزگاری ما را به هم می پیوست، رشته یِ یک امید بود-

اما اکنون که می تواند از نقوشِ پریده رنگ اش

آن نشانه هایی را که روزی به دستِ عشق

نگاشته شده بود باز خواند؟

پوست-نبشته ای را ماند رنگ پریده و سوخته

که دست از گرفتن اش پرهیز دارد.

اینان دیگر نه آن دوستان اند

پس چه بنامم شان؟- شبحی از دوستان؟

همین شبح است که شبان-گاهان بر دل و بر پنجره ام

انگشت می کوبد، که مرا می نگرد و می گوید: «مگر ما زمانی دوست نبوده ایم؟»

آه، ای واژه هایِ پژمرده که روزگاری بویِ خوشِ گلِ سرخ داشتید!

آه ای شوقِ جوانی که خویشتن را به نشناختی!

آنانی را که من اشتیاق شان را داشتم

اشتیاقِ آن داشتم

تا که به خویشان ام بدل شوند،

پیر گشتند و ز من دور

تنها آن که دگرگونی می پذیرد، خویشاوندِ من می ماند.

ای نیم-روزِ زنده گی! ای جوانیِ دومین!

ای باغِ تابستانی!

از شادمانی در پوست نمی گنجم و

استاده ام و دیده-ور و چشم به راه ام!

شباروز چشم به راه ام دوستانِ خویش را،

ای دوستانِ تازه، فراز آیید!

وقت است!

وقت!

*

سرود به پایان رسیده است

فریادِ شیرینِ اشتیاق بر لبان ام فسرده است:

جادوگری با من این کرد، آن دوستِ به هنگام،

آن دوستِ نیم-روزی-

نه، مپرسید که او کیست.

به نیم-روز بود که یکی دو تا شد...

اکنون، دل-گرم به پیروزیِ خویش،

با هم جشنی برپا می کنیم

جشنِ جشن ها را:

زرتشت، دوستِ من، آن سرِ میهمانان، از راه رسیده است!

اکنون جهان خندان است و پرده یِ ترس از هم می درد،

روزِ عروسیِ نور و ظلمت فرارسیده است...

***

فردریش نیچه، ترجمه ی داریوش آشوری

نظرات 7 + ارسال نظر
نسترن چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:37 ق.ظ

تلخ ترین خنده ها را خواهد زد انکس که معنای زندگی را در یابد.

نسترن خوب ام سلام

گزین گویه ی زیبا و پرمغزی نوشتی. آدم را حسابی توی فکر غرق می کند.
من به این فکر کردم که آیا در تاریخ کسی زندگی کرده که معنای زندگی را فهمیده باشد؟
فکر می کنم نهایت دانش ما تا به امروز این بوده که فهمیده ایم که چقدر کم می دانیم. این البته رنج آور است. اما فکر می کنم دلیلی قدرتمند برای ادامه ی زندگی هم هست.

همیشه شاد باشی.
با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:22 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز...
از اینکه هرازگاهی باحضور پرمهرت کلبه درویشانه ام را صفا می بخشی ممنون....
بازم منتظر حضور پرمهر ونظرات گرمت هستم....[گل]

بهار عزیز سلام

دوستی با انسان بزرگ و فرزانه ای چون تو باعث خوشبختی و خوشحالی من است. از این همه لطفی که نسبت به دوست کوچک خود داری بی نهایت ممنونم. حتما خدمت خواهم رسید و از نوشته های دلنشین تو بهره مند خواهم شد.

شاد و سربلند باشی
با ادب احترام و محبت بی پایان

شیرین شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:17 ب.ظ http://sz1.blogfa.com

از کوه های بلند

بساط دست‌فروش پر از سنگ‌های رنگی است.
بساط دستفروش پر از کوه‌های بلند است.
معدنچیان
با واگن‌های کهنه
و فانوس‌های محو
سیگارهای اشنو
و جعبه‌های دینامیت
از بساط دستفروش می‌‌گذرند.
برایت کوه‌های بلند را می‌خرم
یک واگن کهنه،
چند جعبه دینامیت.
لباس‌های کهنه‌ام را بر تنت می‌پوشم
عریان پشت کوه‌های بلند دراز می‌کشم
از کوه‌‌های بلند می‌گذری
سوار عتیقه‌ترین واگن‌ها
در من فرو می‌روی
و طنین انفجار خنده‌های کشف‌های رنگی‌ات
در من می‌پیچد
کشف‌های آبی، زرد، قرمز را
روی صفحه‌ی تنم می‌چینی
و با آواز دستفروش‌ها، مرا می‌خوانی.

م. عمادی

سلام دوست عزیز
مطالب وبلاگتون رو تک به تک خوندم ، بسیار زیبا می نویسید.

شاد و سربلند باشید

شیرین عزیز سلام

اگر روزی در گذشته حال یا آینده بر من رفتنی باشد که در آن آرزوی شاعر بودن نشسته است، تنها به این خاطر بودنی ست که همیشه دل ام می خواهد بهترین هدیه ها را به دوستان ام بدهم. و چه بسا به بهترین دشمنان ام.

در گوشه و کنار هستی، چه شعرها که پنهان از من نمانده اند. و ناگهان لحظه هایی فرا می رسند که دوستی از سر بخشایندگی، که اصیل ترین منش دوستی ست، شعری تازه برایم می آورد.

از لطف و بزرگواری شما بی نهایت سپاسگذار ام. ممنون ام که آدرس وبلاگتون رو هم گذاشتید. حتما خدمت خواهم رسید.

همیشه لبریز از زندگی باشید
با ادب احترام و محبت بی پایان

بیتا یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:55 ب.ظ

نه
هرگز به تکرار تصویر خود در آیینه های زنگار گرفته
عادت نمی کنم
نه
حتی به تکرار تصویر خود هم عادت نمی کنم
همیشه مکررات مکدرم میکرده
آیینه را نباید شکست
ْآیینه هر روز تازه می شود
اگر
جریان داشته باشم

بیتای عزیز سلام

می دانی که غیبت دوستان همیشه دل آدم را آشوب می کند. ازین که باز هم با حضور گرم خود ات به این خلوت روشنی بخشیدی بی نهایت خوشحال و سپاسگذار ام.

قطعه ی زیبا و لبریز از شور و اشتیاق ات را خواندم و من هم در این نگاه زیبا با تو شریک شدم و غبار سنگین عادت را از تن ام تکاندم. ازین که می بینم این همه طرفدار و دوست تازگی هستی بی نهایت خوشحال می شوم. آرزو می کنم که آینه برای تو هر لحظه تازه شود. که درین صورت هر روز برای خود یک زندگی کامل است.

در کامنت پر مغز ات به نکته ی آموزنده ای رسیدم. این که تو تکرار را در زندگی منکر نشده بودی اما از عادت کردن به این تکرار بود که پرهیز می کردی. ببین من باور دارم که هیچ لحظه ای در زندگی تکرار نمی شود. من امروز که به جلوی آینه می روم فرق دارد با دیروز که این کار را کرده ام. ۲۴ ساعت گذشته است. منتها بعضی ها همیشه می خواهند در تصویرهای تازه به دنبال تکرار ها بگردندو این کار را به جایی می رسانند که دیگر تازگی ها را نمی بینند. دقت کرده ای: روزی پیش می آید که بی خیال جلوی آینه می رویم و ناگهان از دیدن چروک زیر چشم مان بهت می کنیم؟ این چروک هر لحظه و هر روز داشت روی صورت ما می دوید و ما برای دیدن اش تیزبینی لازم را نداشتیم. هر روز جلوی آینه می رفتیم و خیال می کردیم همان چهره ی دیروز را می بینیم.

بیتای عزیز یک بار دیگر به خاطر حضور گرم ات از تو تشکر می کنم. همیشه شاد و سرزنده باشی.

با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:51 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز ...
من تقریباَ هر روز به وبتون سر می زنم و از مطالبتون بهره می برم خوشحال می شم شما هم بهم سر بزنید...
موفق باشید ...
با ادب واحترام فراوان...[گل][گل][گل][گل]

بانوی بهاری سلام

شما با حضورتان بر من منت می گذارید. لطف و بزرگواری شما را از صمیم قلب قدر می دانم و به دوستی با شما افتخار می کنم.

همین حالا خدمت می رسم.

همیشه شاد و پیروز باشید.

با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز....
منتظر حضور پرمهرتان هستم....
با کمال تشکر وقدردانی فراوان...[گل][گل][گل]

بهار عزیز سلام

باعث خوشبختی و افتخار من است که خدمت دوست گران مایه ای چون شما برسم. به روی چشم. حتما خدمت خواهم رسید و وجود ام را از هوای بهاری و پر طراوت باغ پر گل شما سرشار خواهم کرد.

با ادب احترام و محبت بی پایان

بهار شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:01 ق.ظ http://paezsard.blogfa.com

سلام دوست عزیز...
مطلب جالبی نوشتی ...
موفق باشی...
به ما هم سر بزن...
خوشحالمون می کنی...
ممنون ...[گل]

بهار عزیز سلام
به روی چشم.
حتما خدمت می رسم.
به خاطر گل هم واقعا ممنون ام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد