-
شب تاب
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 02:29
دل اش می خواست کرم های شب تاب را از نزدیک با چشمان خود اش می دید. در آرام ترین و تاریک ترین لحظه های تنهایی همیشه چشم های اش را می بست و خیال می کرد در شبی ساکت، تاریک و خنک، با بدنی عریان در کنار برکه ای روی چمن های مرطوب و سرد دراز کشیده و کرم های شب تاب بی سر و صدا در برابر چشم های خواب آلود اش رقصی از نورهای کوچک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 13:20
چه گویم ات تو را که از محاکا حاصلی بر نمی آید گـوش کـر را عـلاج از آواز بـر نــمی آید یـار در خـلوت نصـیحت ام گـفت که ای دوسـت تـو را زیـن همـه گـفتـگو هیـچ بـر نــمی آید نگـفتم اش که بلبل را جان از نغمه ی خـوش اسـت ورنـه هـر صـبح بر سـر شاخه بـر نــمی آید من نیـز خوش ام به جـانی که درین شـهر خـموش جـز ایـن اش نـغمـه...
-
فریب آ
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 12:09
د ر شکافی پنها ن د ر مرز ِ خواب و بیدا ر شاید د ر آن لحظه ی نیست که تنه ا زاییده ی آرزو ست، و نیست زبانی د ر آن که شاعری را گرفتار کند در شهوتِ به زنجیر کشیدن اش ، و س رانجام بیتِ آخر چون همیشه ا قرار به بغض ِ پنهان در شعرهای نیمه تمام، شای د دیدم آن لحظه ای را که در آن زندگی معنایی ندا شت و د ر هیچ قانونی نمی گن جید...
-
نقاب
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 00:48
این شعر کامنتی ست که نسترن برای پست قبلی گذاشته بود و طبق گفته ی خودشان از شاعری گمنام. شایسته دانستم که آن را به طور مستقل در قالب یک پست در وبلاگ بگذار ام. لجم می گیرد از این آدمکهای خیالاتی از آئینه به دستان همیشه بی مبالاتی ! و از اویی که « حتما » را که بالندست ، بفروشد برای « شاید »ی هرگز !… برای فرصت آتی !! زمین...
-
واقعه نگاری یک لحظه
جمعه 22 آذرماه سال 1387 14:59
ای لحظه ی عزیز که می توانم در امتدادِ اقبال ِ بلندِ تو از صمیمِ قلب بخندم، بگذار هر چه بیش تر تو را دریابم. درین شهودِ ساکتِ نامعلوم که خیال اش غارتگرِ خنده ها ست. گرفتار در حصارِ نامرئی ِ دیوارهای ِ بی گذرِ این گنبدِ کبود، که جغدِ عبوس ِ اندیشه در لجاجتِ یافتن ِ روزنه ای به فراسو، مغمون و سرگشته به پای بلندای بی...
-
از کوه های بلند
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 03:46
گاهی که به سراغِ آینه می روم، تصویرِ خود ام را تیره و کدر می بینم. بی درنگ می روم و دستمالِ تمیز و تری می آورم و آینه را با وسواسی که یادآورِ مادران است، آن هنگام که کودکِ خود را تر و خشک می کنند، تمیز می کنم. باز دوباره خود ام را تماشا می کنم و با شگفتی در می یابم که هنوز تصویر ام تاریک و خاک-خورده است. آن وقت می...
-
مترسک
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1387 02:15
با هر کس که سرِ صحبت را باز می کنی، جز ناله و نفرین چیزی نمی شنوی و همه جا صحبت از دیوِ سپیدی ست که خوشبختیِ مردم را از آن ها دزدیده و در شیشه کرده و هیچ کس را یارایِ در افتادن با او نیست و همه منتظرِ ظهورِ رستمِ دستان اند. اما به راستی این دیوِ سپید از کجا آمده است؟ مگر دیوِ سپید مالِ قصه ها نیست؟ به حاکمانِ این مردم...
-
دیوار
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 00:54
به خاطر نسل خود ام که هر چند در تنِ خود ترکشِ خمپاره ندارند، اما ساقه ی ِ نهالِ سبزِ جوانی شان با تبرِ سنگین و زنگ زده یِ تحجر زخمی ست. و دیگر تقدیم به تمامِ جان هایِ عاشقی که قلبِ جوان شان در تنی پنهان زیرِ زخم هایِ کهنه و بی پیر، همچنان بی وقفه می تپد... «دیوار» خود اش هم نمی دانست که چگونه می تواند نزدیکیِ خطر را...
-
از پشت دیوار شب
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 02:29
کاش می شد شب ها را می نوشتم. که باز در سکوت، تنهایی ام جان می گیرد. و در آسمانِ تاریکِ لحظه ها، ستاره هایِ خاطره سوسو می زنند. و یادگارِ نگاهِ گرمِ دوستان را زنده می کنند. ستاره هایی که یک روز خاموش شدند. دلهره ی فردا که قاصدک خواهد آمد. از لایِ پنجره یِ نیمه بازِ پاییز، تا آسمانی ابری را به چشمانِ خواب آلود ام نوید...
-
حسرت
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 03:21
آسمان آبی ست، و گاهی هم خاکستری اما نه، آسمان سرخ است از بی یاوری قرمز نیست اما چهره ی بی باوری می درخشد زخمی در آفتاب طلایی و شاید حتی در شب های مهتابی و من باور کرده بودم انسان را و دوستی زیر رگبار باران را تو بودی که خواندی آن ترانه را؟ وای که فراموش کرده ام آن همه دروغ را نگو که نمی شنوی امروز صدایم را پرسیدم از...
-
سیمرغ
شنبه 20 مهرماه سال 1387 02:53
هزاران بار ما را سوخت حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر ولی ما نسلِ سیمرغ ایم که از خاکسترِ خود می گشاید پر طلوعِ تازه یِ سیمرغ در راه است. همین فردا که می آید سحر پایانِ تاریکی ست و این دیری نمی پاید هزاران بار ما را سوخت حریقِ حادثه تا مرزِ خاکستر ولی ما نسلِ سیمرغ ایم که از خاکسترِ خود می گشاید پر ماندنی نبوده و نیست،...