خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

خلوت دل

...ترانه های عاشقانه ی یک فیلسوف...

شب تاب

 

 

دل اش می خواست کرم های شب تاب را از نزدیک با چشمان خود اش می دید. در آرام ترین و تاریک ترین لحظه های تنهایی همیشه چشم های اش را می بست و خیال می کرد در شبی ساکت، تاریک و خنک، با بدنی عریان در کنار برکه ای روی چمن های مرطوب و سرد دراز کشیده و کرم های شب تاب بی سر و صدا در برابر چشم های خواب آلود اش رقصی از نورهای کوچک و یخ زده را به راه انداخته اند. دل اش نمی خواست به چیز دیگری فکر بکند. می خواست همه جا اینقدر تاریک باشد که جز آن نقطه های نورانی و کوچک چیزی به چشم معلوم نباشد و تن اش جز جیر جیر ساکت چمن های خیس زیر تن اش چیزی را احساس نکند. بعد خود اش را رها می کرد تا این خیال او را با خود اش هر چه بیشتر به سمت پرده ی سیاه و نازک خواب ببرد. اما عجیب بود که هیچ وقت خواب اش نمی برد. احساس می کرد زنی بالای سر اش نشسته و می توانست گرمای نفس های آرام و عمیق او را هر بار میان فاصله هایی که گاهی انگار می خواستند تا ابد طول بکشند روی صورت و تن لخت و یخ زده ی خود اش احساس بکند. چشم های اش را که باز می کرد دوباره در اتاق اش بود و به جای کرم های شب تاب چراغ مطالعه در تاریکی خشک اتاق با تنی سنگین ایستاده بود و نور تند اش چشم های او را می زد.

چه گویم ات تو را که از محاکا حاصلی بر نمی آید

گـوش  کـر  را عـلاج  از  آواز  بـر نــمی آید 

یـار در خـلوت  نصـیحت ام  گـفت که ای  دوسـت

تـو  را زیـن همـه گـفتـگو  هیـچ  بـر نــمی آید

نگـفتم اش که بلبل را جان از نغمه ی خـوش اسـت

ورنـه  هـر صـبح  بر سـر شاخه بـر نــمی آید

                  

من نیـز خوش ام به جـانی که  درین شـهر خـموش

جـز  ایـن اش  نـغمـه  از  گـلـو  بـر نــمی آید

ورنـه   پــیـش  از یـن  اسـتـادان  سـخن  خـوانـدنـد

آن  نــغمـه   را   کـه  از  مـن   بـر نــمی آید

تو دیــده ای کـه  تـا  بـه حـال  بـی  روی  دوســت

مرا در بـازار سـخنی ز خـلوت  بـر نــمی آید

او کـه مسـت اسـت  و سـرخوش از  بــاده ی  جـان

جـز  رقـص  دریـن عـهـد از او بـر نــمی آید

                                         بــنگر به  صـبـح  که  آســمـان اش  آبـی ســت

                                         ورنه یک دم دیگر در گور آفتاب دگر بر نمی آید

فریب آ

د ر شکافی پنها ن

د  ر مرز ِ خواب  و بیدا ر

شاید در آن لحظه  ی  نیست

که تنها زاییده ی آرزوست،

و نیست زبانی  در آن

که شاعری را گرفتار کند

در شهوتِ                       به زنجیر                   کشیدن اش،

و سرانجام بیتِ آخر چون همیشه اقرار

به بغض ِ پنهان در شعرهای نیمه تمام،

 

شاید  دیدم  آن   لحظه ای  را

که در آن زندگی معنایی نداشت

و در هیچ  قانونی نمی گنجید

و نمی شد آن را نوشت.

 

هیچ چیز پنهان نبود

و تنها زندگی بود

که حالا به نگاه نمی آید

و این همه هیچ به نگاه آمده اند.

 

و مگر می توان به زبان گفت

که زبان چه فریب ِ بزرگی ست.

 

آه ای کلمه،         آه ای فریب..